بخشی از کتاب "مرا لمس مکن" سرودهی آویسا صادقی

در این میان گمشدهام،
جایی در ناخودآگاهِ قبیلهها
زیر پوسیدگیِ دندانِ آخرین دریوزهها،
در تنِ عرقآلودِ کهنهسربازی که پوتین میمکید.
کفرِ من حسِ بیقوارهایست که بر خود راندهام.
بس کن... چشمانم تحملِ گسیِ شعرهایت را ندارد
مگر نمیبینی خدا شدهام.
شبی آن را همچون رسالتی دیوانهوار بر پاهای من سپردی تا
خود آسوده به خواب روی،
از آسمان نیستم ای عرشیان، وجودِ اشتباه مرا بر تهسیگارِ
خاموششدهی پشتِ دستانتان ببخشید.
آخر پیر شدهام و تَرَکِ دیوار میمکم،
و در پشتِ کفشهایی که در امامزادهی شهرمان هر شب جُفت
میشوند افول میکنم.
مرا به اندامها تبعید کردهای و در پشتِ دیوارِ بکارتها
کاشتهای،
زبانم را جز به چشیدنها نگشودهای و بر چشمانم جز حسِ
مبهمِ میل به انحناها چیزی نیفروختهای.
میبویمت از میانِ طُرههای آویخته روی گوشهایت تا ببینی
غیر از تعفن
در رگهایم
بوی تو نیز جاریست.
به استواریِ گردنها محکومم کردهای و در مردابِ دستها تا
لجنزارترین قلمروِ ناخودآگاهها فرو بردهای
تا مبادا خدایی دیگر علم کرده باشی.
اما مگر نمیبینی خدا شدهام و همچون کودکی از پستانهایت میبالم
و نگاه حسرتبارت را که بر اَزَلیت من خیره شده خاموش
میکنم...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر