پارهای از کتاب زندان سکندر
پارهای از فصل «سهیلِ آسمانِ خانه ما»
عمو سرانجام از خیال مدیر مدرسة تبریز بیرون آمد و لبخند زد:
- چه روزگاری، ذغالکشی، هه، یه عمر از اون سالها گذشته. یک عمر ررر... آره، هیچ کسی باور نمیکرد که آجودان دفتر شاهنشاهی بره با کامیون بارکشیکنه، دوست و رفقا میگفتن: «تیموردانش مغز خر خورده.» ولی پدر تو خر نبود، فلسفة خودش رو داشت. زیر بار زور و منت برو نبود. حتا موقع سختی هم دست به سوی کسی دراز نمیکرد و ورد زبانش بود که «کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من» و اضافه میکرد: «گر بخارد پشت من انگشت من، خم شود از بار منّت پشت من». بابات همیشه در جواب انتقادات رفقاش که چرا پشت پا به زندگی درباری زد این بیت را دائم تکرار میکردکه: چو رسی به طور سینا «ارِنی» مگو و بگذر – که نیارزد این تمنا به جوابِ «لن ترانی!»
آره، اون سالها، بعد از جنگ، اوضاع مملکت به هم ریخته بود، ما رو نزدیک شهر زنجان بازداشت کردن، سران دموکرات استاد سابق شاه رو میشناختن، ازش میخواستن تا با فرقه همکاری کنه، نیروهای مسلح فرقه رو آموزش بده، مسؤلیّت تشکیل ارتش نوبنیاد حکومت دموکراتهای آذربایجان رو به عهده بگیره. بابات قبولنکرد. حالاچرا؟ خدا بهتر میدونه، گمونم به آقای پیشه وری گفته بود از نظامیگری خسته شده و به همین خاطراز ارتش استعفا داده. به هرحال به هر علّتیکه بود بابات زیر بار نرفت و فرقه دستور داد تا «استاد» از آذربایجان خارج بشه. تو هنوز دو ساله بودی، با مادرت و آنا پیشخواهرم در تبریز موندین، ولی دانشحق نداشت پیشزن و بچهش بمونه. آره، یه دسته «سالدات» ما رو تا زنجان اسکورت کردن و بعد برگشتن... خلاص!
- آخه چرا با حکومت دموکراتها همکاری نکرده بود؟
- خسته بود، از همه چی... بریم، بیا بریم سراغ صندوق آنا.
از سالها پیش، آنا لباسهای نظامی دانش را کنار وسایل سهیل در صندوق چوبی چیده بود و آن را مانند میراث گرانبهائی به این سو و آن
سو میبرد. صندوق چوبی آنا مانند تابلوِ آفتابِ انور با ما سفر میکرد. در
کوی کلیسا، باربرهای گاراژ دانش و شرکاء آن را به زیرزمین برده بودند و
مدّتها بود که در آن گوشة نیمه تاریک از یادها رفته بود: «صندوق؟»
- آره، صندوق چوبی خاطرات آنا، بیا، بریم.
راه افتاد، یکدم روی ایوان خانه مکثی کرد و با اشاره به صلیب بام کلیسای ارامنه، با لحن رفیقانه و دلپذیری پرسید:
- راستی، میانه ت با دخترهای خوشگل ارمنی چطوره؟
لبخندی زد، منتظر جواب نماند و از پلّهها سرازیر شد: «بیا»
آن شب همراه عمو سهیل به زیر زمین رفتم تا خاک و غبار سالها را کنار میزدم و درگوشهای به تماشای صندوق مینشستم. عمو انگار از بحرین آمده بود تا در شبی دمکرده و گرم نبش قبر میکرد و استخوانهای پوسیده را از زیر خاک بیرون میکشید. برادرش، دانش، آن بالا توی بستر بیماری افتاده بود و او گوئی در جستجوی آن برادری بود که آنا سالها او را در صندوق محبوس کرده بود. سهیل پشت به نور ایستاده بود، پیراهن، کراوات، واکسال و فرنج نظامی دانش را یکی یکی از صندوق بر میداشت، مانند فروشندههای دوره گرد به من نشان میداد و بعد، بیخ دیوار روی هم میانباشت. وقتی به چکمهها رسید، تکانی خورد، درصندوق چوبی را بست، روی لبة آن نشست و چکمهها را لنگه به لنگه بالا گرفت:
- میبینی؟ من هنوز این چکمهها رو فراموش نکردم.
در کلام عمو اثری از کینه و نفرت نبود، نه، اندوه و حسرت بود و با لبخند محزونی روزگاری را به یاد میآورد که «گماشتة» برادرش بود:
-... آره، یه زمانی این چکمهها رو من واکس میزدم.
نه، نگفت که تیموردانش، سالها پیش، با این چکمهها به سینهام کوبید. صدای پائی درراه پلهها برخاست و سخن سهیل نیمه کاره ماند. رو به صدا برگشتم، تیمور دانش شمد سفیدی روی شانههایش انداخته بود و نرم نرمک جلو میآمد. دانش اگرچه غل و زنجیری به پا نداشت، ولی با آن پیژامة گشاد، راه راه و چروکیده، موهای تنک خاکستری و ژولیده، ریش چندروزه، رنگ و رخ زرد و شانههای استخوانی و فرو افتاده به زندانیهای محکوم به اعمال شاقه شباهت پیدا کرده بود. محکومی رنجور ومحجور که سالها در دخمهای محبوس مانده بود و رنگ آفتاب را ندیده بود. نور بیرمق از بالا بر موهای آشفته وتنک محکوم میتابید و سایهاش روی دیوار دود زده آرام آرام جا به جا میشد. سهیل، گماشتة دوران جوانی «استاد» بیاختیار از جا پرید، پیش پای او راست ایستاد و سرش را به زیر انداخت. دانش یکدم زیر نورلامپ پا سست کرد و من مجالی یافتم و نک سیگارم را دور از چشم او به دیوار مالیدم. سکوت! هیچ کدام ازجا جنب نمیخوردند، سهیل به پشت پایش خیره مانده بود، دانش مثل تندیس موریانه خوردة سلیمان افسانهها به عصا تکیه داده بود تا با وزش تند بادی فرو میریخت و من، مثل تصویری رنگباخته، روی دیوار نقش بسته بودم و در آن سکوت سربی سنگین صدای طپش قلبم را میشنیدم. سکوت، سکوت مرگ!
زمان و مکان انگار یکدم از حرکت باز ایستاد و در آن چند لحظة کوتاه که عمری بر من گذشت، کسی از جا تکان نخورد. گیرم خاموشی به درازا نکشید، آن تندیس موریانه خورده قدمی به جلو گذاشت، رو به جعبة چوبی ذخیرة ودکا رفت، بطری گرد گرفتهای را از جعبه برداشت، آن را زیر نور بیرمق چراغ بالا گرفت و انگار خطاب به بطری گفت:
- آنا اون بالا دلواپس شده، سراغ تو رو میگرفت.
بعد، به صندوق اشاره کرد و با لحن تلخ و گزندهای پرسید:
- دنبال چی میگردی سهیل؟ دنبال گنج یا رنج؟
سهیل تا آخر سر به زیر ایستاد و لب از لب بر نداشت، دانش روی پاشنة پا چرخید، بطری ودکا را از روی بشکة نفت گذاشت و گفت:
- شاید دیگه فرصتی پیش نیاد، سهند برو چند تا استکان بیار.
توی راه پلّه لحظهای گوش ایستادم، برادرها هنوز ساکت بودند. این سکوت سمج تا به آخر ادامه یافت. دانش استکانها را لبا لب پر کرد، یکی را به دست من داد ودیگری را روی صندوق گذاشت، استکانش را بالا برد: «سلامتی!». من و عمو از استاد اطاعت کردیم: «سلامتی!»
استکانها چندبار پر و خالی شدند و افاقهای نبخشیدند. دانش که از خاموشی برادر به تنگ آمده بود، آخرین استکان را یک نفس سرکشید، بطری نیمه خالی را از روی بشکة نفت برداشت و راه افتاد. سر راه، تیپائی به چکمهها زد و از پلّههای زیر زمین بالا رفت:
- فردا... سهند، فردا همه رو بریز توی سطل آشغال.
از نیمه راه برگشت و با انگشت لرزان چکمهها و لباسها را نشان داد: «آشغال...» نفساش یاری نکرد و در تاریکی تلو تلو خورد: «... فردا»
سهیل آهی به آسودگی کشید، روی لبة صندوق چوبی نشست و به جائی ناپیدا خیره شد و تا مدتی از بهت بیرون نیامد. سهیل دو باره در مه و محاق فرو رفت، زبان به کام گرفت و دیگر هیچ اشارهای به چکمهها وگذشتهها نکرد. چرا؟ ایکاش میدانستم چه افکاری پشت پیشانی عمو میگذشت؟ ایکاش میفهمیدم چرا خاموش نشسته بود و چشم از زمین بر نمیداشت: چرا؟! شاید آن سایة مرگی که در چین و چروک چهرة نزار تیمور دانش جا به جا میشد، او را به فکر واداشته بود، شاید با حضور آن تندیس پوک و تکیده همه چیز ناگهان بیهوده ومبتذل شده بود، شاید بعد از سالها دوری، دَر به دَری وغربت پیوندهای عاطفی عمو گسسته بود و هر گونه مهری دردل او مرده بود، شاید درآن لحظه، روی صندوق چوبی آنا، روی گور گذشتهها، به این حقیقت تلخ پی برده بود و سرانجام به پوچی و ناامیدی رسیده بود. شاید به همین خاطر از زمین به زمزمه میپرسید:
-ها؟ چه فایده؟... چه فایده؟
از روی صندوق برخاست، نگاهی پرسا و ناباور به من انداخت،
گیج و منگ لبخندی زد و زیر لب گفت: «گنج یا رنج؟!»
نه، ویرانی خانة دل سهیل هنرور هرگز تعمیر و ترمیم نشد.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر