ناکجا در تلگرام
توییتر ناکجا را دنبال کنید!
فروشگاه کتاب ناکجا در پاریس

آوریل در یونان

آوریل در یونان

4 مرداد بهانه‌ی خوبی ست برای اینکه قصه‌ی جمعه‌ی این هفته‌ی ناکجا از کتاب جمعه انتخاب شود. 4 مرداد 58 اولین شماره‌ی هفته نامه ی کتاب جمعه به سردبیری احمد شاملو منتشر شد. «آوریل در یونان» نوشته‌ی Andre Kedros و ترجمه‌ی رضا سید حسینی در دومین شماره‌ی این هفته‌نامه چاپ شده است.

 

در شب ۲۱ آوریل ۱۹۶۷ سرهنگ‌های یونانی کودتا کردند.

طی‌ چند ساعت همه کادرهای سیاسی، روشنفکری و سندیکایی کشور از بسترشان بیرون کشیده، و به‌‌جزایر تبعید شدند. یانیس ریتسوس (بزرگترین شاعر یونان و یکی از ارجمندترین شاعران مترقی جهان) در همان ابتدای کودتا بوسیله‌ی دوستانش آگاه می‌شود که تانک‌ها مرکز شهر را گرفته‌اند. به‌او اصرار می‌‌کنند که بگریزد، زیرا خطر یک قتل‌عام عمومی‌ در پیش است. شاعر امتناع می‌کند. او می‌داند که تنها سلاحش شعر اوست، نام اوست، و این که قربانی یا گروگانی باشد. چمدانش را می‌بندد و انتظار می‌کشد. در ساعت ۶ صبح پلیس در خانه را می‌کوبد.... (نقل از کتاب دهلیز و پلکان)

به‌نظر می‌رسد داستان زیر با الهام از همین واقعیت نوشته شده باشد.

 

کمیسر یکدم تردید کرد. آیا زنگوله‌ای بالای در بود که به‌‌محض باز شدن در صدا می‌کرد؟ در هر حال برای او چه تفاوت؟ باید به‌‌ترتیبی ساکنان خانه را بیدار می‌کرد.

فقط از پاشنه در صدای خشنی برخاست. شن‌های راه باریک زیر پایش صدا می‌کرد. کمیسر متوجه می‌شد که بی‌اختیار دارد پاورچین می‌رود. با خود گفت: «احمقانه است، کاملاً احمقانه است!» اطرافش را نگریست. در ماه آوریل، در ساعتی که عادتاً شیرفروش دم در خانه‌ها می‌آید، آفتاب آتن را گرم می‌کند. گل‌های لاله‌عباسی تازه حقه‌هاشان را بسته بودند. زنبور عسل‌های سحرخیز، بر بیشهٔ شکفته گل‌های «آزاله» گرم کار بودند. در انتهای باغ، خانهٔ کوچک با پنجره‌های بسته غرق در خواب بود.

دم در ساختمان، کمیسر، دست بسوی دکمه‌ی زنگ بالا برد، بعد منصرف شد، ناگهان به نظرش رسید که این حرکت را صد بار، هزار بار انجام داده است. احساسی که اخیراً پیدا کرده بود مغزش را اشغال کرد: «مثل این که این اتفاقات در زندگی دیگری روی می‌دهد مثل این که خواب می‌بینیم...» ولی نه! او پیش از این هم همین زنگ را در وضعیتی همسان فشار داده بود. با خود گفت: «خوب، کارمان را بکنیم!» و دست پیش برد. اما فرصت زنگ زدن نیافت. در، بی‌صدا باز شد. شاعر در آستانه‌ی در ایستاده بود و نیمی از اندامش در تاریکی بود. پیژامه‌ی پرچروکی به تن کرده بود و دمپایی‌های کهنه‌ای به پا داشت. موهای جوگندمی‌اش پریشان بود. مانند کسی که دچار ناراحتی کبد یا بی‌خوابی یا هر دو باشد زیر چشم‌هایش باد کرده بود.

به‌ دیدن کمیسر، شاعر انگشت به روی لب‌ها گذاشت و زمزمه کرد:

زنم و دخترکم هنوز خوابند.

کمیسر گلویش را صاف کرد و با صدای خفه‌ای تته‌پته کرد:

- من... من... آقای «ریکوس» باید با من بیایید!

شاعر شانه‌‌های لاغر و خمیده‌اش را باز هم کمی‌ بیشتر خم کرد و گفت:

- منتظرتان بودم کمیسر! چمدانم حاضر است. ولی‌ دلم می‌خواهد که بدون بیدار کردن آن‌ها بروم!...این طوری ناراحتیش کمتر است. متوجهید؟

- هر طور که شما، مایلید، آقای «ریکوس!»

- شما بفرمایید پشت ساختمان بنشینید تا من لباس بپوشم و یادداشت کوچکی برای زنم بنویسم....

کمیسر پذیرفت و همچنان که با احتیاط راه می‌‌رفت تا سروصدا راه نیندازد، خانه‌ی کوچک را دور زد. در زیر چفته‌ی انگور وحشی، کتش را درآورد و روی یکی‌ از صندلی‌‌های حصیری که دور یک میز آشپزخانه چیده شده بود ولو شد. بعد، با حرکتی سریع، کمربندش را که هفت‌تیر خدمتش به‌ ‌آن آویزان بود باز کرد و روی میز گذاشت. روز داغی در پیش بود و داشت شروع می‌شد. روز لعنتی! کار لعنتی! از این که مجبور بود «ریکوس» را دستگیر کند ناراحت بود: شاعر شهرتش از مرزها گذشته بود و خود کمیسر هم چندین شعرش را از بر داشت. همه‌جا، مثل شاعران فراوان دیگر، اسم این شاعر هم در فهرست سیاه بود. این بار، این فهرست را در آخرین لحظه به دست کمیسر داده بودند: پس از این که تلفن استاندار او را از رخت‌خواب بیرون کشیده بود. در این روزها همه از اوضاع حرف می‌زدند... همه می‌دانستند: نظامیان طرح توطئه‌ای را در دست اجرا داشتند... باری، وقتی‌ که او در دل شب به‌ ‌کلانتری شتافت، قبلاً تانک‌ها نقاط حساس شهر را اشغال کرده بودند. سر پیچ هر کوچه نظامیان گنده‌دماغ، از او برگ شناسایی می‌خواستند. در میدان «کلاتمونوس» وقتی‌ که برای پیدا کردن کارت عبور، جیب‌هایش را می‌گشت، یکی‌ از این دست‌ و پاچلفتی‌ها نزدیک بود او را با تیر بزند.

کمیسر دستی‌ از پس سر به‌ ‌جلوی موهای کوتاه سرش کشید. دختر «ریکوس» می‌توانست چند ساله باشد؟ به‌ظن قوی تقریباً هفت ساله بود. خود شاعر داشت به ‌‌شصت سالگی نزدیک می‌‌شد... این سرخ‌ها که گاه در زندان بودند و گاه در تبعید اغلب فرصت برای تشکیل خانواده نداشتند... برای همین خیلی‌ دیر ازدواج می‌‌کردند... و حال او یک بار دیگر مأمور شده بود تا «ریکوس» را توقیف کند. این شاعر هم جزو سرخ‌ها بود. اما چه شاعری!... کمیسر از حرفه‌اش بیزار شده بود. دلش برای بازنشستگی پر می‌زد. مدت زیادی هم به‌‌ موعد بازنشستگیش نمانده بود. دو سال دیگر باید تحمل می‌‌کرد!... راستی‌ این نظامی‌های لعنتی نمی‌‌توانستند کودتای مضحکشان را دو سال عقب بیندازند؟...

اه! وظیفه، وظیفه است! حتی به‌‌نظرش رسید که ریکوس لباس پوشیدن را دارد کمی‌ طول می‌‌دهد. می‌توانست از این فرصت استفاده کند؟ و به‌‌چاک بزند. غیرممکن بود! معاون کمیسر سر کوچه کشیک می‌‌داد و کوچه هم بن‌بست بود. نه، شاعر از همین‌جا، از پشت خانه می‌توانست فرار کند، به شرطی که به موقع این کار را کرده باشد. فقط کافی‌ بود که از پرچین بپرد، از میان باغ‌های همسایه فرار کند و خودش را در شلوغی محله‌ی پناهندگان گم ‌و ‌گور کند... آن وقت نه کسی‌ او را می‌‌دید، نه کسی‌ می‌‌شناختش!...

با این همه شاعر کمکی معطل کرده بود! کمیسر لبخندی زد. اغلب اتفاق می‌‌افتاد که نامه‌ی خداحافظی بی‌اختیار به‌ ‌شعر تبدیل شود! خانم «ریکوس» خیلی‌ جوان و زیبا بود. و به نظر می‌رسید که دیوانه‌وار عاشق شوهرش باشد. خوب گفته‌اند که زن‌ها با گوششان عشق‌بازی می‌‌کنند نه با چشمشان! مهم نیست که مرد آنها سپید مو، خمیده‌قد و یا نحیف باشد. مهم این است که حرف‌های گوش‌نواز بزند. کمیسر به‌‌خود گفت:

«اشکال ندارد. او حال مرا فراموش کرده و دارد یک غزل می‌سراید...»

خش‌خش خفیف شن‌ها متوجهش کرد که اشتباه می‌‌کند. شاعر در کنار ساختمان ظاهر شد. صورتش را اصلاح کرده بود و یک دست کت و شلوار فلانل خاکستری پوشیده بود و چمدان مستعملی بدست داشت. چشمان آبی‌اش را به‌‌کمیسر دوخته بود و آرام قدم بر می‌‌داشت تا زن و بچه‌اش را بیدار نکند.

با صدای آهسته گفت:

- من حاضرم کمیسر!

ناگهان سکوتی مطلق برقرار شد. صدای بال زنبوران عسل بگوش می‌‌آمد. در انتهای کوچه خری سر گذاشت به‌ ‌عرعر کردن. کمیسر آهی کشید و خواست از جا بلند شود، اما گویی بر اثر سنگینی‌ چیزی نادیدنی دوباره سر جایش نشست.

- کمی‌ بنشینید آقای «ریکوس»، عجله نداریم.

راست نمی‌‌گفت. به هیچ وجه راست نمی‌‌گفت! او می‌بایستی چندین نفر دیگر را هم دستگیر کند. اما گونه‌‌ای خستگی‌ بر اندامش عارض شده بود. تن و توش روزگاران گذشته‌اش کجا رفته بود؟ پیشترها خودش را یکی‌ از ستون‌‌های جامعه می‌دانست. اما زندگی‌ مضحک بود. دیگر پیش نمی‌‌رفت، دور خودش می‌‌چرخید. این زندگی‌ رفته‌رفته به‌‌گردونه‌ی اسب‌های عصّاری می‌‌مانست که در آن همیشه عده‌ی معینی‌، عده‌ی معین دیگر را تعقیب می‌‌کنند. آری، واقعاً احساس کسی‌ را داشت که تحت تأثیر مشروب «کفی» باشد، و پس از آشامیدن. روحش نسبت به‌‌ بیهودگی همه چیز حساسیت پیدا کند.

شاعر پس از این که مدتی‌ سرپا منتظر ماند، چمدانش را به زمین گذاشت، بعد یک صندلی‌ حصیری دیگر را معکوس قرار داد و روی آن نشست و پاهایش را از دو طرف آویزان کرد. پرسید:

- کمیسر، تا حال چند بار مرا اول صبح با خودتان برده‌‌اید؟
کمیسر شانه‌ بالا انداخت. ذلّه می‌‌نمود. به‌‌عنوان عذرخواهی زیر لب گفت:

- آخر شما همیشه توی این محله زندگی‌ می‌کنید.

و بعد ابروهای پرپشتش را در هم کشید و توی مغزش حساب کرد:

- فکر می‌کنم که این دفعه‌ی سوم است.... نه، دفعه‌ی چهارم. اما دفعه‌ی آخری مهم نبود، فوراً ولتان کردند.

- ولی‌ این دفعه جدی است. نه؟ شهر از سرباز پر شده. تمام شب صدای تیراندازی شنیدم!... این آقایان بالاخره کودتایشان را کردند! همین‌طور است؟... و حال دارند مرتب مردم را دستگیر می‌‌کنند....

شاعر متوجه شد که کمیسر گوش نمی‌‌کند. گفت:

- منتظر چه هستیم؟ مثل این که دست و دلتان بکار نمی‌‌رود؟

کمیسر دانه‌های عرق را که بر پیشانیش پیدا شده بود با پشت دست پاک کرد:

- دارم پیر می‌شوم آقای ریکوس.

- شاید پیر شده باشید، مثل هر کس دیگر! اما‌ تغییر نکرده‌‌اید.

کمیسر، محکم اعتراض کرد:

- چرا، تغییر کرده‌ام. شمایید که تغییر نکرده‌اید! هنوز ول‌کن آن دوز و کلک‌های سرختان نیستید. و حال آن که کافی‌ است چهار کلمه اعلام کنید: «انکار می‌کنم... دیگر در سیاست دخالت نخواهم کرد....» اجازه بدهید بهتان بگویم: برای مردی به‌‌ سن و سال شما... که شاعرید و زن و بچه هم دارید...

شاعر با اندوه گفت:

- دیدید کمیسر؟... شما تغییر نکرده‌اید. شما همیشه از من غیرممکن را می‌خواهید.... می‌خواهید که شرافتم را بفروشم و در عوض...

کمیسر دستش را به‌‌ علامت اعتراض بلند کرد:

- عصبانی نشوید آقای ریکوس!... حرفی‌ بود گفتم... اصرار نمی‌‌کنم! نشنیده بگیرید.

با حرکات آهسته و حساب‌شده شروع کرد کمربندش را که هفت‌تیر به آن آویزان بود دور شکمش که کمی‌ گوشت آورده بود مرتب کند. و ادامه داد:

- چرا، تغییر کرده‌ام! وقتی‌ که جوان بودم... و یک مفتش عادی دوره «متاکساس» بودم، همه شما «کمونیست»‌ها و «سوسیالیست»ها... و هر آنچه با «ایست» تمام می‌‌شد، در نظر من از آلمان‌ها بدتر بودید، از انگلیس‌ها بدتر بودید... عین شیاطین بودید!...

- و حالا؟

کمیسر زیر لب غرغر کرد:

- حالا، با گذشت سال... آدم‌های خوب هستند... و آدم‌های بد... همه عین هم نیستند... و بعدش... هوم... خودتان می‌دانید. من شعر‌های شما را دوست دارم!..

- حتماً توجه کرده‌اید «مانولیس»، که شاعر‌ها طرفدار شما نیستند!

کمیسر از این که دید شاعر او را با اسم کوچکش صدا زد و از ساده‌لوحی آرام و در عین حال طنزآمیز او، نخست هیجان‌زده شد. برای آخرین بار مقاومت کرد و با لحن جدی گفت:

- خوب، خوب! من به‌‌آن آدم‌های خیالباف کاری ندارم... ولی‌ شما آقای ریکوس... شما فرق می‌کنید... آه، خیلی‌ متأسفم، خیلی‌....

نگاهی‌ به‌‌ دور و بر خودش انداخت. در این محله‌ی دور از مرکز شهر، و در این باغ، همه چیز بسیار آرام بود... و اگر...؟ اندیشه‌ای که در مغزش پیدا شده بود، سخت غیرعادی بود اما امکان عملی‌ شدن داشت. البته پای وظیفه در میان بود... اما وظیفه در قبال چه کسانی‌؟... این نظامیان خشن را او حتی نمی‌‌شناخت. و فهرست سیاهی که جای حکم توقیف را گرفته بود، امضای سرهنگی را داشت که او اسمش را هم نشنیده بود.

نفس‌زنان گفت:

- آقای ریکوس... چطور است که فرارتان بدهم؟... نه برای این که از پشت بزنمتان، نه‌نه!... چه فکر می‌کنید؟... برای این که واقعاً فرار کنید!... کافی‌ست از پرچین به ‌آن طرف بپرید و از وسط باغ‌ها فرار کنید.... کار تمام است!... طبعاً لازم می‌شود که من خانه‌تان را بگردم و از زنتان بازجویی کنم. و طبعاً باید به‌ترتیبی خودم را هم تبرئه کنم! چون معاونم در این حوالی است، می‌فهمید که... فقط دو سال به‌‌بازنشستگی دارم....

شاعر نگاه روشنش را به ‌‌صورت کمیسر دوخته بود. آری،‌ این «مانولیس» پیر تغییر کرده بود! نه، او به هیچ وجه شوخی نمی‌کرد! حاضر بود که بی‌هیچ قید و شرطی شاعر را آزاد کند!... چه وسوسه‌ای!... اما شاعر هرچه بیشتر فکر می‌کرد، چهره‌اش گرفته‌تر می‌شد. کمیسر با لحنی مصرانه پرسید:

- خوب، موافقید؟...

- کمیسر، شما مرد خوبی هستید، ولی هیچ می‌دانید که زندگی در خفا یعنی چه؟... نه، حتماً نمی‌دانید!.. ماه‌ها و شاید سال‌ها آدم تحت تعقیب باشد، دائماً با ترس زندگی کند و همه‌ی نزدیکانش را و کسانی را که پناهش می‌دهند به‌‌خطر بیندازد... منهم پیر شده‌ام... خسته‌ام... تازه اگر یک فرد سیاسی بودم موضوع فرق می‌کرد!.. ولی نه، حالا اصلاً نمی‌دانم این به اصطلاح «آزادی» را باید چه کارش کنم... خوب، کمیسر، همه این چیزها را فراموش کنیم! من با شما می‌آیم!

شاعر از جا برخاسته بود. در چهره‌ی او که گذشت سال‌ها و رنج طولانی استخوانیش کرده بود، تصمیم با لبخندی در‌آمیخته بود. کمیسر هم که مجذوب شده بود به‌نوبه‌ی خود بلند شد. با لکنت زبان گفت:

- حالا که این‌‍ ‌طور است... حالا که شما... خودتان می‌خواهید... ولی این درست نیست. شما شاعر بزرگی هستید... شما خطرناک نیستید....

شاعر پرسید:

- آه، راستی،‌ این ‌طور فکر می‌کنید؟..

چمدان را برداشت و طوری خم شد که گویی می‌خواست بازش کند.

کمیسر تحت تأثیر این حرکت قاطع و مصممانه، به طور غریزی یک قدم به ‌عقب برداشت و با لحن مشکوکی پرسید:

- توی چمدان چه دارید؟...

شاعر که گوبی اقناع شده بود سری تکان داد و چمدان را به زمین گذاشت و گفت:

- کمیسر،‌ ترس شما ریشه‌دارتر از آنست که فکرش را بکنید!... می‌دانید توی آن چه دارم؟.. شعرهایم!...

 

شاعر و کمیسر مدتی چشم در چشم هم دوختند. از خانه‌ی کوچک همسایه صدای نق‌ و‌ نق بچه‌ی کوچکی بلند شد. از دوردست غریو شلیک تیرهایی برخاست که با رگبارهای کوتاه مسلسل همراه بود. کمیسر که سرش را پایین انداخته بود، بی‌آن که متوجه زندانیش باشد، به سمت در کوتاه باغ روان شد. هر دو طوری راه می‌رفتند که تا حد امکان از شن‌های زیر پایشان صدایی بلند نشود.

 

پاورقی:

 

1.      ^  METAXAS نخست‌وزیر دیکتاتور یونان از ۱۹۳۶ تا ۱۹۴۱.


رضا سیدحسینی

رضا سیدحسینی

22 مهر 1305
اردبیل

رضا سید‌حسینی نویسنده و مترجم ایرانی است. سیدحسینی همچنین سرپرست و عضو اصلی تألیف و ترجمه مجموعه شش جلدی "فرهنگ آثار" بوده است. کار ترجمه را از سن 16 سالگی با ترجمه از ترکی قفقازی و ترکی استانبولی شروع کرد. وی پس از آن نزد کسانی چون دکتر پرویز ناتل خانلری و عبدالله توکل زبان فرانسه را یاد گرفت و اولین ترجمه‌اش از این زبان در سال 1326 ...

برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت

نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر