گاه باید خود را گم کرد | چون نجابت | که در کوچه پس کوچههای این شهر دستبهدست میگردد. رضا صالحی مهربان | باد با لباس آبی |
زندگینامه
آثار این نویسنده در ناکجا
جملات منتخب
ما امروزِ خود را به دیروزِ هیچکس نمیسنجیم | که در امروزِ ما | مرگ به بهانه، انگشت در هر زخم فرو میبَرد | و دشمن به سلام | ناگفتههای پاسخ را ریشخند میکند. ما از این راه نمیرویم | راهِ ما آن دور باشد که باد با لباسی آبی میرقصد | و عروسِ شابلوطها به شادیاش بوسهای میدهد.
(امروز، انگشت، باد، بوسه، دشمن، دیروز، راه، رقص، زخم، سلام، شادی، عروس، مرگ، ناگفته)
بیا تا با تو باز گویم | از قدمهای نوآموزِ زنانهگی | در آغوشِ حرام
و چه عبارتِ تلخی است زیستن | به هنگامی که سرزمینات در میانِ آوازِ دیوارها | پا به بسترِ ماه میکشد.
کاشا که جهان را چنین نومیدیای نبود | و هر سر انجامی | به نافرجامیِ خویش اشک نمیباخت.
زنان را دوست میداشت: نیشها و بوسههایشان را | ظرافتِ پنجه و خنجِ برهنهگیِشان را |گمشده در پیدا و نهانِشان را نیز.
(برهنه، بوسه، دوستداشتن، زنان، ظرافت، نهان، نیش، پنجه، پیدا، گمشده)
چشم بستم تا نباشم | و چون چشم گشودم | دیگر نبودم.
گاه باید خود را گم کرد | چون نجابت | که در کوچه پس کوچههای این شهر دستبهدست میگردد.
پدرم در تکثیرِ زندگی مرا به تاراج گذاشت
بگذار | عشقها نشمه شوند | تا در میانِ نشمهگان | لبانِ عشق بوسیم
چه گس است | دری | که هر گردشاش در پاشنه رو به دیواریست.
و چه جانکاه بود | مردن | با چشمانی بسته.
به هر صندلیِ کافهی بیمشتری | نشستهاند کسانی | که به سیگارهای روشن فیلسوف میشوند: عشق تراوشِ یک استمناءِ فکری است.
(تراوش، روشن، سیگار، صندلی، عشق، فکر، فیلسوف، مشتری، نشستن، کافه)
حال، بیا تا زمان نخواندَتام با لباویزِ لبی بر لبی بوسهای پروریم.
پس نغمهای باش عریان | چون رقص | نه صدایی بشکسته در گلو | چون بغض.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر