نفوس مردهنویسنده: میخائیل بولگاکفاین کتاب را ببینیدخریددر نمایشنامهی نفوس مرده که با الهام از کتابی به همین نام به قلم نیکلای گوگول نگاشته شده نیز از دنیای تصنعی و حماقت طبقهی اشرافیت و آرمانشهر ترسیمی آنان سخن میگوید و ...
نفوس مردهنویسنده: میخائیل بولگاکفاین کتاب را ببینیدخریددر نمایشنامهی نفوس مرده که با الهام از کتابی به همین نام به قلم نیکلای گوگول نگاشته شده نیز از دنیای تصنعی و حماقت طبقهی اشرافیت و آرمانشهر ترسیمی آنان سخن میگوید و ...
محمد غلامینویسنده زندگینامهآثار در ناکجا نظرات شمازندگینامهنویسنده Tweet آثار این نویسنده در ناکجا نسل عیسیخریدنویسنده: محمد غلامی این کتاب را ببینیدمن فکر میکنم هنوز زنده باشد. از صحرا که برگشـتیم، هنـوز صـدایش در گوشم بود. باز انگار شبها صدایش میآید. آن یک «آخ» پشت آن در. پشت شیشههایی که مات بودند و مادر چشم به آن دوخته بود. وقتیکه تبر را میزد، فقط آن یک صدا بود و بس. هنوز هم میآید. سـمانه شبها بیـدار میشود،گریه میکند و ... نظرات شمابرای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید : - ورود - عضویتنظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد. با تشکر
محمد غلامینویسنده زندگینامهآثار در ناکجا نظرات شمازندگینامهنویسنده Tweet آثار این نویسنده در ناکجا نسل عیسیخریدنویسنده: محمد غلامی این کتاب را ببینیدمن فکر میکنم هنوز زنده باشد. از صحرا که برگشـتیم، هنـوز صـدایش در گوشم بود. باز انگار شبها صدایش میآید. آن یک «آخ» پشت آن در. پشت شیشههایی که مات بودند و مادر چشم به آن دوخته بود. وقتیکه تبر را میزد، فقط آن یک صدا بود و بس. هنوز هم میآید. سـمانه شبها بیـدار میشود،گریه میکند و ... نظرات شمابرای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید : - ورود - عضویتنظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد. با تشکر
نسل عیسیخریدنویسنده: محمد غلامی این کتاب را ببینیدمن فکر میکنم هنوز زنده باشد. از صحرا که برگشـتیم، هنـوز صـدایش در گوشم بود. باز انگار شبها صدایش میآید. آن یک «آخ» پشت آن در. پشت شیشههایی که مات بودند و مادر چشم به آن دوخته بود. وقتیکه تبر را میزد، فقط آن یک صدا بود و بس. هنوز هم میآید. سـمانه شبها بیـدار میشود،گریه میکند و ...
نسل عیسیخریدنویسنده: محمد غلامی این کتاب را ببینیدمن فکر میکنم هنوز زنده باشد. از صحرا که برگشـتیم، هنـوز صـدایش در گوشم بود. باز انگار شبها صدایش میآید. آن یک «آخ» پشت آن در. پشت شیشههایی که مات بودند و مادر چشم به آن دوخته بود. وقتیکه تبر را میزد، فقط آن یک صدا بود و بس. هنوز هم میآید. سـمانه شبها بیـدار میشود،گریه میکند و ...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر