ناکجا در تلگرام
توییتر ناکجا را دنبال کنید!
فروشگاه کتاب ناکجا در پاریس
شکوفه آذر

 

شکوفه آذر

نویسنده
متولد: 1351 تهران
  • زندگینامه
  • آثار در ناکجا
  • نقد
  • جملات منتخب
  • نظرات شما

  • زندگینامه

    شکوفه آذر، در پاییز ۱۳۵۱ در تهران و در خانواده‌ای فرهنگی متولد شد. مادرش معلم و اهل مطالعه و پدرش، امیرهوشنگ آذر، شاعر و نویسنده بود. خودش معتقد است که اگر در زمستان ۱۳۵۱ پدرش خانواده را از تهران به باغ سیزده هکتاری در یکی از روستاهای مازنداران، کوچ نمی‌داد، شاید او هرگز نویسنده نمی‌شد. او خودش را به شدت وامدار زندگی در طبیعت بکر و محیط هنری و فرهنگی خانواده‌ای که در آن موسیقی، کتاب، مجسمه، نقاشی و خوشنویسی عناصری روزمره بودند، می‌داند.
    او دوران ابتدایی را در روستای محل زندگی‌اش (حاجیکلا)، راهنمایی را در روستای مجاور (بورخیل) و دبیرستان را در رشته «فرهنگ و ادب» در نزدیک‌ترین شهر مجاور (شاهی سابق. قائم شهر کنونی) به پایان رساند.
    دهه شصت، همزمان با رفتن پدر از میان جمع خانواده، اعدام‌های هوادارن و سردمداران گروه مجاهدین خلق و حزب توده (که اتفاقا در آن شهر کوچک شمالی، جمعیت قابل توجهی داشتند)، جنگ ایران و عراق، محیط عبوس، خشک و وحشت زده شهر و دبیرستانی که تحت مدیریت مذهبی و متعصب مدیری اداره می‌شد که خواهر مجاهد خود را لو داده بود، و فقر عمومی، سال‌هایی هستند که او را به نوجوانی عبوس و تودار تبدیل کردند. این روحیه تودار تا سالهای دانشگاه وقتی که او در رشته «زبان و ادبیات فارسی» در دانشگاه آزاد واحد تهران مرکز هم فارغ التحصیل می‌شد، ادامه داشت.
    نخستین محیط کار او، دانشنامه ادب فارسی بود که در سال ۱۳۷۴ تا ۱۳۷۶ زیر نظر حسن انوشه، به تدون «فرهنگ نامه ادبی» پرداخت. این کار گروهی در سال ۱۳۷۶، کتاب برگزیده جمهوری اسلامی ایران شناخته شد.
    پس از آن، او در سال‌های ۱۳۷۶ تا ۱۳۷۸ در دانشنامه بزرگ فارسی، این بار زیر نظر دکتر احمد بیرشک و دکتر مهشید مشیری، به کار تدوین دانشنامه نویسی ادامه داد.
    او معتقد است که این دو شغل، حساسیت ادبی او را نسبت به واژگان و مفاهیم ادبی چندبرابر کرد و بعد‌ها در داستان نویسی از آموخته‌های این دوره، بهره بسیار برد.
    در سال ۱۳۷۸، از کار دانشنامه نویسی برای همیشه دست شست و به کار روزنامه نگاری روی آورد. نخستین روزنامه‌هایی که او به صورت آزاد همکاری‌اش را با آن‌ها شروع کرد، روزنامه‌های موسوم به دوم خرداد بود: صبح امروز، آفتاب امروز، بهار، دوران. پس از آن او به صورت حرفه‌ای در روزنامه‌ها و خبرگزاری‌های توسعه، همشهری، میراث خبر، سینا، سرمایه، اعتماد و... به کارش ادامه داد.
    جست‌و‌جوی نام این روزنامه نگار و نویسنده در گوگل نشان می‌دهد که از او تا کنون بیش از ده‌ها گزارش، مصاحبه، نقد ادبی و... در نشریات، خبرگزاری‌ها و سایت‌های تخصصی منتشر شده است.
    او که کار روزنامه نگاری‌اش را از حوزه ادبیات شروع کرده بود بعد از مدتی به حوزه اجتماعی تغییر داد تا به زعم خود، دردهای سرزمین و مردمش را بیشتر بشناسد.
    در سال ۱۳۸۲ از او کتاب کودکی با عنوان «شاید هوس کنم تو را بخورم» به وسیله کتاب‌های شکوفه نشر امیرکبیر منتشر شد. این داستان عاشقانه کودکانه، روایت پروانه کوچک و رنگارنگی‌ای است که عاشق کلاغ سیاه و بزرگی می‌شود و علیرغم تفاوت‌های فاحشی که بین آن دو است و کلاغ مدام آن‌ها را به پروانه یادآوری می‌کند، اما پروانه موفق می‌شود به کلاغ نشان دهد که عشق و همزیستی میان آن دو، می‌تواند زندگی را برای هر دو آن‌ها متفاوت‌تر کند و به آن‌ها امکان تجربیاتی را بدهد که به تنهایی هرگز قادر به آن نخواهند بود. در بخشی از این قصه کودکانه آمده است: «پروانه با خجالت گفت: می‌شود من با شما زندگی کنم؟ کلاغ اخم کرد و گفت: نه! پروانه گفت: چرا؟ کلاغ گفت: چون من کلاغ هستم و تو پروانه. تازه شاید هوس کنم و تو را بخورم. پروانه گفت: اگر تو هم زیبایی‌های بال مرا ببینی و عاشق من بشوی، آن وقت مرا نخواهی خورد».
    شکوفه آذر، نخستین زن ایرانی است که در سال ۱۳۸۴ با کوله پشتی مسیر زمینی جاده ابریشم را به طریقه Hitchhike از ایران به افغانستاان، تاجیکستاان، قرقیزستان، چین، هند و پاکستان سفر کرد. این سفر زمینی که سه ماه به طور انجامید، تجربه بزرگی برای او محسوب شد و باعث شد که نخسیتن مجموعه داستانش «روز گودال» را پس از این سفر به وسیله انتشارات ققنوس، منتشر کند.
    از دستاوردهای دیگر این سفر، دو اسلاید شو از عکس‌های سفر، همراه با سخنرانی درباره تجربیات این سفر منحصربه فرد، یکی در سینما تک موزه هنرهای معاصر، زیر نظر گروه انسان‌شناسی دانشگاه تهران و دیگری در دانشگاه مشهد، گروه انسان‌شناسی بود.
    سلسله گزارش‌های سفر او همچنین در بیست شماره در روزنامه شرق منتشر شد که با استقبال بسیاری خوبی مواجه شد. او هم اکنون در حال تدوین کتاب سفرنامه خود «از ایران تا هند» است.
    شکوفه آذر، همچنین هم اکنون در حال نوشتن نخستین رمانش با نام «اشراق درخت گوجه سبز» است و از سال ۱۳۸۹ در پی حوادث ناگواری که برای برخی از روزنامه نگاران اصلاح طلب رخ داد، به استرالیا کوچید و هم اکنون در شهر Perth زندگی می‌کند.
    او همواره می‌گوید: سه چیز شخصیت مرا شکل داد و متحول کرد: اول، زندگی در طبیعت بکر و یاد گرفتن اینکه چطور می‌شود طبیعی و وحشی بود، دوم، سفر کردن به طریقه Hitchhik که به من آموخت چقدر می‌توانم شجاعانه انتخاب و زندگی کنم و مسئولیت اعمال خود را به عهده بگیرم و سوم، ادبیات. عرصه‌ای که به من نشان داد امکان‌های زندگی بی‌انتهاست.



    آثار این نویسنده در ناکجا


    نقد


    جملات منتخب

    درست در این لحظه، با دیدن خطوط افقی چروک‌های پیرمرد قرقیز، عمیقاً فهمیدم که شمردن، بی‌اعتبارترین کار ممکن در زندگی است. احساس می‌کنم تنها چیز معتبر راه رفتن است؛ راه رفتن با گام‌هایی که هر کدامش بیش از نیم متر نیست.


    باید از بیان این چیزها شرم داشت که من بعد از پنج سال ازدواج و داشتن دختر کوچک و شیرینی که هر روز کودکی مرا تکرار می‌کند، هنوز توانایی و شور عاشق شدن دوباره را دارم. عاشق شدن با تمام آن امکان‌ها و جریان‌های وابسته به آن.


      من به تازگی دریافته‌ام - و این را در خواب فهمیدم - که به خاطر یک انسان تازه که جور دیگری مرا صدا کند و هرم سوزان نفس‌هایش زیر گلویم را بی‌شرمانه بسوزاند، حاضرم این خانه، این شوهر، این بچه و باغ بزرگ پشت قباله‌ام را برای همیشه ترک کنم.


      وقتی می‌بینم دیگر کسی انتظار مرا نمی‌کشد، وقتی نیاز کسی را به خودم، نه به همسر بودنم، نه به مادر بودنم، نمی‌بینم، یکهو انگار در برابر چشم‌های گشاد خودم و دیگران گم می‌شوم. درست مثل روزهای کودکی که هر بعداز ظهر، میان کاه‌های زیرشیروانی انبار گم می‌شدم و هیچ کس، هیچ کس، دنبالم نمی‌گشت.


    آمده‌ام بهت بگویم که آدم‌ها دو دسته‌اند. آنهایی که به همه کس و همه چیز به چشم گذرا و سطحی نگاه می‌کنند و آدم‌هایی که هر انسان و موجودی برایشان یک پدیده است. یک مخلوق پیچیده که باید شناخت و درکش کرد.


    وقتی به مادرت خیانت می‌کردم، می‌دونستم که این اشتباه‌ترین کار زندگیمه اما درست در همون لحظه وقتی به لیلا فکر می‌کردم و حرف‌هایی که بین‌مون رد و بدل می‌شد، از ادبیات تا نقاشی، از مصدق تا خمینی، فکر می‌کردم که این درست‌ترین تصمیم زندگی منه.


    من شیفته‌ی پدرم هستم. مردی شکست‌خورده، بی‌قرار، آرمانخواه، طردشده و انزواطلب. مردی که تو این جامعه‌ی شلوغ و از هم گسیخته، هیچ وقت نتونست راه درست زندگی‌اش رو پیدا کنه اما به کسالت زندگی شهری هم تن نداد.


    از آن زمان که برای اولین بار در همین باغ به من گفته بود «دوستت دارم» تا همین چند روز پیش که کسی دیگر، همین جمله‌ی کلیشه‌ای را برایم تکرار کرد، انگار هزار سال می‌گذرد. از آن «دوستت دارم» تا این یکی، چقدر مردم و زنده شدم، زمین خوردم و بلند شدم، بالیدم و خم شدم و فرو رفتم



    نظرات شما

    برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
    - ورود
    - عضویت

    نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
    با تشکر