مرا به اندامها تبعید کردهای و در پشت دیوار بکارتها | کاشتهای، | زبانم را جز به چشیدنها نگشودهای و بر چشمانم جز حس مبهم میل به انحناها چیزی نیفروختهای، | میبویمت از میان طرههای آویخته روی گوشهایت تا ببینی غیر از تعفن در رگهایم، | بوی تونیزجاریست. | به استواری گردنها محکومم کردهای و در مرداب دستها تا | لجنزارترین قلمروی نا خودآگاهها فرو بردهای تا مبادا خدایی | دگر علم کرده باشی. | اما مگر نمیبینی خدا شدهام و همچون کودکی از پستانهایت میبالم، و نگاه حسرت بارت را که بر ازلیت من خیره شده خاموش میکنم...
چند برگ از این کتاب را اینجا در گوگل بوکز بخوانید.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر