اولین بار خواندن مصاحبه ای دراشپیگل با پاموک بود توجهم را به کتاب جلب کرد. مصاحبهای که نویسنده در آن گفت بسیار این کتاب را دوست دارد و در کار ساختن موزه ایست که در داستان از آن یاد میکند. این که نویسندهای تصمیم بگیرد، اندیشهاش را که در رمان به قالب کلمات در آورده، حالا از دنیای مجازی به واقعیت بیاورد و در جایی به نمایش بگذارد، برایم بسیار جالب بود. کاری بیش از رفتن به کافهای که روزی نویسندهی محبوبمان در آن نشسته و اندیشهی کتاب جدیدی را در ذهن پرورانده یا بازدید از خانهای در آن متولد شده. این جا با خود نویسنده و آن چه به انتخاب خود جمع کرده و در اختیارمان گذاشته روبروییم. اما راستش کتاب را که خواندم، آن قدر به خود مشغولم کرد، که تا مدت ها طرح ساختن موزه توسط نویسنده را به فراموشی سپردم. دلم خواست این کتاب را که تا حدی سرنوشت تک تک ما در گوشه و کنار آن پنهان شده به فارسی برگردانم و حالا بعد از مدت ها این کار به انجام رسید. موزهی بی گناهی داستان تولد دردبار، پر پیچ و خم و هیجان انگیز انسان مدرن و امروزی از دل باورها، اعتقادات و مناسبات اجتماعی یک جامعهی سنتی است. داستان شهری که از بیرون سالهاست پوست انداخته و در بسیاری از موارد خود را مدرن میداند، اما در درون هنوز پایش در مناسبات دوران عثمانی گیر کرده و آن وقت که پای عمل به میان میآید با معیارهای آن زمانی به میدان میآید. شهری که با معیارهای مدرن عاشق میشود ولی با واسطه و دلاله ازدواج میکند. با مایو به دریا میزند، ولی از برهنگی شرمزده ست. به زن های بیحجاب و تر و تمیزش مینازد و در عین حال آنان را متهم به بی بند و باری میکند. شهری که مراسم دختر شایسته را در مجلات رنگارنگ دنبال میکند ولی شرکت اقوام را در آن آبرو ریزی میداند. شهری که همه جا به حقوق دختران زیبایش تجاوز میشود و او اعتراضی نمیکند. شهر بی رحم و در عین حال دوست داشتنی. بسیار از دردی که به زنها در چنین جامعهای می رود خواندهایم. زنها قربانیان خاموش شهرند. پاموک اما از دشواری مرد بودن در استانبول دههی هفتاد سخن میگوید. از آرزوها و تعهداتش، ترسها و دلمشغولیهایش. اشتباهاتش. خود را از او جدا نمیبیند. با این که گاه و بیگاه به او میتازد، ولی با قهرمان داستانش نزدیکیهای فراوان دارد. از زبان اوست که دربارهی سینمای ترکیه حرف میزند. از روزنامه نگاران شجاع تجلیل میکند، از عشقش به استانبول میگوید. با پای اوست که به تماشای دنیا میرود تا موزهاش را آن طور که باید، بسازد و از زبان اوست که در پایان داستان زندگی را پاس میدارد. همین زندگی جاری را. و ما مخاطب ایرانی در جای جای رمان خود را میبینم. ما با میل حفظ گذشته به هر قیمتی، در فسون خاموش و آرزوهای برباد رفتهاش، در چهرهی مادرهای سنتی داستان که حاضرند برای بچه هایشان از همه چیز بگذرند، پدری که در دوران بیماری و پیری از سرکوب تمایلاتش میگوید و بیش از همه در چهرهی کمال با آرزوی بزرگش که میخواهد شهر خاطرهها را یک جایی حفظ کند. با همان خصوصیات و نشانههایی که آن را از هر جای دیگر متمایز میکند و در عین حال زنجیرها را از دست و پای ساکنیناش بردارد. شهر را شاد و آزاد میخواهد. و این روزها که اخبار شهر پر جوش و خروش را دنبال میکنم، آرزوی پاموک را در چهرهی مردم میبینم. میل به شادی و آزادی که قید و بند مذهب و سنت را از دست و پا می گشاید و به پیش میرود.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر