هر شب که به بستر میرفت، تا وقتی که خواب به سراغش بیاید به کاغذهای تلنبار شده در اتاقک تنگش خیره میشد و هزاران احساس عجیب به سراغش میآمد.
اول همان احساسی که همیشه وقتی چاپ یک کتاب با موفقیت به اتمام میرسید داشت: ترکیبی از غرور، سبکی، اشتیاق و امید و طبیعتا ترس.
فقط میشد آرزو کرد نوزادی را که رهسپار جهان کرده مورد قبول واقع شود. تضمین و اجباری در کار نبود و این مقبولیت به صدها عامل وابسته بود که هر کدام به نوبهی خود مهم به حساب میآمدند.
زمان مناسب برای عرضه موضوع روز، فروشندگان زرنگ که با اطمینان برای کتاب تبلیغ کنند، خوانندگان مناسب که بخوانند و به دیگران توصیه کنند و از همه بیشتر شانس. عاملی که کمتر از همه میشد رویش اعمال نفوذ کرد.
کتابهایی وجود داشت که همهی عوامل مثبت را داشتند ولی موفق نشده بودند و کتابهایی که هیچ کدام را نداشتند و در همان هفتهها و ماههای اول آن قدر فروششان خوب بود که با هر که باید تجدید چاپ میشدند.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر