داستان کارگر مزرعهای به نام دوآرته است که به خاطر پیروی از هوسهایش، از باغستانها و مزارع، از جنگلها و رودخانهها کنار کشیده است. گذر فصلها مشامش را نمینوازد، هیچ گلی را نمیبیند و تنها صدایی که میشنود صدای جغد است که صدایی است نمادین. بوی نافذ مرگ در سرتاسر کتاب پراکنده است. دوآرته، در کودکی هم به همین شکل بوده. او تمایل عجیبی به خودویرانگری دارد و البته شرایط نیز برای اینکه او را به این سمت سوق بدهد بیتاثیر نیست و نهایتا در اثر همین شرایط است که او تبدیل به یک قاتل میشود. در سرتاسر داستان بوی مرگ و خون به مشام میرسد.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر