آنگاه دختری جوان از جنگل بیرون آمد که زنبیلی بر ساعد آویخته و کلاه حصیرین فراخلبهای را سایبان گیسوان زرینش کرده بود.
به او گفتم: "روزت بخیر. کجا میروی؟"
گفت: "برای دروگران ناهار میبرم." با من همگام شد و پرسید: "به سیر دنیا میروم. پدرم به گشت و گذارم فرستاده و گمان میکند که باید برای مردم نیلبک بنوازم. اما من هنوز از این هنر چیزی نمیدانم. اول باید آن را بیاموزم." ....
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر