به بالای یک سر بالایی رسیدند. دروگو به عقب برگشت تا شهر را خلاف نور ببیند. دودهای صبحگاهی از بامها برمیخاست. از دور خانهاش را دید. پنجره اتاقش را تشخیص داد. احتمالا لنگههایش باز بودند و زنها داشتند مرتبش میکردند. شاید تخت را به هم ریخته بودند و وسایل را در یک کمد جای داده بودند. بعد پنجرههای کرکرهای را بسته بودند و جز غبار صبور و نوارهای ملایم نور در روزهای آفتابی شاید ماههای ماه کسی به آنجا وارد نشود. این هم از دنیای کوچک دوران کودکی او که در و پیکرش بسته میشود. مادر آن را به همین صورت حفظ خواهد کرد تا وقتی که او باز میگردد باز هم خود را در آن فضا احساس کند و حتی پس از غیبتی طولانی او بتواند در درون آن بچه باقی بماند. اوه آری مادر خود را فریب میداد که میتواند شادی برای همیشه از دست رفته را صحیح و سالم حفظ کند جلوی گذر زمان را بگیرد و هنگام بازگشت فرزند با باز کردن درها و پنجرهها همه چیز را به حالت اول بازگرداند..........
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر