ننه بائومت: [با لحنی آن چنان گلهمند و خسته، که دخترها دست از بافتن برمیدارند و بافتههایشان را زمین میگذارند.] مال شما هم دوباره گره میافته؟
اِما: [دختر بزرگتر، در حدود بیستودو ساله، میکوشد نخ بریدهای را وصل کند] عجب طاعونیه این نخ!
برتا: [پانزده ساله] آره، واقعاً این دفعه نخ مزخرفی بهمون دادن.
اِما: بابا کجاست؟ از ساعت نه بیرونه.
ننه بائومت: همینو بگو! کجا میتونه باشه؟
برتا: خودتو نگران نکن مادر!
ننه بائومت: اَه! این یه ترس دائمیه.
اِما باز شروع به بافتن میکند.
برتا: یک لحظه صبر کن اِما!
اِما: چی شده؟
برتا: فکر کنم یه صدایی شنیدم.
اِما: آنسورگه داره میآد خونه.
فریتز، پسرکی که همچون دیگران پابرهنه و ژندهپوش است، داخل میشود.
فریتز: [مینالد] گشنمه مامان...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر