تهران جوان
در آن خواب تهران جوان بود | در انبارهاى زغالى | زغال شبقگون ز جا کنده مىشد | زمان را به پس مىنورديد | و تبديل مىگشت در دود | صفى از درخت اقاقى، دو سوى خيابان مفقود. | ز سيمان و مرمر | نَم عطرى از کاهگل میتراويد | خيابان عصر بهارى | و بوى دَمِ خاک | با آب پاشان برزن | شب عيد. | و بر دکّههاى جرايد | ورق مىزند باد | نسيم و صبا را. | و در سُکرِ خوابآورِ عصر | نواهاى لرزانساز است و تصنيفهاى بريده | خبرگوىِ کنسرت در کافه شهردارى. | در آن حال پيشانى سبزِ دروازهها را فروريخت | کلنگ نظامى. | سپس سالهايى که چون شاپرک گشت میزد | سر بامها، خلوت پلهها، وهم خرپشتهها را | تو با چشمههاى سپيد تنت، جارى از جوى پيراهنت، |میمکيدى | ز بوى کتانهاى مهتابخورده شبْآغشتهها را | و در سينه بالِغت موج آواز میخواند
تکاپوى لبها و اندوه ننوشتهها را؛ | و بوى تنت، بوى گلدان سيمى، گزين گشته با غنچه باغهاى | قديمى: | نسيمى معطر که مىخاست از دشتهاى سمرقند | نسيمى که با آههاى نشابور توديع مىشد | نسيمى که از بيشه تلخ بابُل میآمد | نسيمى که از اشک گلهاى قمصر خبر داشت | نسيمى که مىگشت در کوههاى فرازنده کُرد | و پيغامهاى سحرگاه را در دل خويش مىبرد. | تو رفتى و از بامهای سحرگه گذشتى | و غوغاى دلدادگان در پس سر نهادى | و با خوشه سبزِ پروين | و با غنچه زردِ نارنج پيوند بستى. | ربودى حواس پراکنده دَرسخوانها | که با شال ابريشم بتّه جقّه از آن سوى شمشادها مىگذشتى. | تو بودى به دلتنگِ تبعيدها، وحشتِ امتحانها | تو بودى به دهليزها، يا شب پادگانها
تو بودى و فرسودى از سالهاى نفسگیر | و ز آن مادر اتفاقى | که دفترچه نسل ما را به هم بست | و ما گم شديم و گذشتيم و رفتيم | وين قصه باقى | مگر ياد ما لحظهاى از زمان بازگردد | اگر روزگارى شود زنده در خوابِ اين شهر عطر اقاقى.
چند برگ از این کتاب را اینجا در گوگل بوکز بخوانید.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر