کسی حرفی نزد. منتظر بقیهی حرف کامران بودند و چشماشون رو دوخته بودند به دهن اون. لبخند کسی رو زد که میدونست موفق شده. با انگشت بوهات رو نشون داد: «البته شاید تا اینجاش خیلی مهم نباشه، اما میتونه یه کاری بکنه که رویایی که میبینید تعبیر بشه!» خود من هم یخ کردم. به نظر غیرممکن بود. ولی با شناختی که از کامران داشتم میدونستم جا برای کسی نمیذارده که بعداً دستش بندازه. اما صدام دراومد گفتم: «مگه میشه؟ آدم که نمیتونه با بهزور خواب دیدن مثلاً چیزی رو که گم کرده پیدا کنه!» از درون مبلی که زیر پله بود، صدای بوهات آمد: «شما که امتحان نکردید، از کجا میدونید نمیشه؟» عجیب بود. انگار دیگه لهجه نداشت...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر