در گورستانی مخروبه که گویا سالهاست کسی را در آنجا به خاک نسپردهاند، زنی زجه میزند. او زنی است که به خاطر زائیدن سه فرزند بیسر، به همراه شوهرش از شهر بیرون رانده شده است و در گورستان اقامت دارد. او منتظر شوهرش است تا قابلهای را بیاورد و چهارمین فرزندش را به دنیا آورد. او امید دارد که این فرزند مانند دیگر فرزندانش بیسر نباشد. هنگامی که مرد از راه میرسد، میگوید که شهر بوی مرگ میدهد و تمامی ساکنان شهر به علت طاعون مردهاند. زن در حین ناباوری، حرفهای شوهرش را افسانهای میداند. شوهر اعلام میکند که به کاخ پادشاه رفته و نقابی را که نشانة پادشاهی بود برداشته است و خوشحال از این موضوع فقط او و فرزندش زنده مانده و حاکم شهر خواهند شد.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر