این یک داستان نیست، یک ادای دین است. در مقابل چوب آلاسکاها و تشتکهای در پپسیکولا که شسته وتمیز و دسته شده تحویل گرفتم. یا در مقابل یخ دربهشتها و آب آلبالوهایی که مجانی خوردم. سالها بود که فراموشش کرده بودم اما دیشب خوابش را دیدم. با همان شلوار رنگ و رو رفته و همان کت مردانه گشاد که تا نزدیک زانویش میرسید و دستهایش توی آستینهای آن گم میشد. داشت مثل همه صبحهای زود همراه پدرش میرفت.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر