دکتر نصر روپوش خونآلودش را انداخت توی سطل و با تصوير خيس و قرمزی که به پشت استخوان پيشانيش چسبيده و ماغ پر از گريهای که گوشهايش را پر کرده بود شير آب را باز کرد. چند دقيقه پيش دستهايش را تا مچ برده بود توی گاو و پاهای گوساله مردهای را گرفته و بيرون کشيده با سر شانه و آستين، گرمای چند قطره خون را از چانه و گردنش پاک کرده بود. گوساله پوزه کوچک و باز شدهای داشت و پردهای نازک و خاکستری، سياهی چشمهايش را پوشانده بود...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر