بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
تیر
ما هر دو در یک خیابان میجنگیم | تو آنجا تیر میخوری | من اینجا میمیرم
حکم تیر از روی مناره که میآید | چشمهای تو همراه من است
کبوترها از او نمیترسیدند. پهلو به پهلویش دانه میچیدند و او همیشه فکر میکرد چقدر دوست داشتن پرندهها زیباست. یک روز پسرکی با تیر او را هم کشت.