بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
دامن
خاکت | دامنگیرم کرده | دامنم | گیر کرده لای پلکهای چفتشدهات
مثل بچهها. روز اولی که میخوان بفرستنشون مدرسه. با اینکه سالها دلشون میخواسته بزرگ بشن و مثل بقیه کفش و کلاه کنن و قاطی بقیه بشن، ولی روز اول، یه دفه وحشتشون میگیره و میچسبن به دامن مادرشون…
محسن یلفانی | انتظار سحر
(اول، بزرگ، بقیه، بچه، خواستن، دامن، دل، روز، سال، مادر، مثل، مدرسه، وحشت، کفش، کلاه)
(اول، بزرگ، بقیه، بچه، خواستن، دامن، دل، روز، سال، مادر، مثل، مدرسه، وحشت، کفش، کلاه)
چه چیز پاهای معرکهی زن ایرانی را معرکهتر میکند جز دامنی قرمز که با حجم سفید رانها یکی شود هنگام راه رفتن؟
و من اینجایَم،| با دامنِ سبزم | و گُلهای اُفتادهی پیراهنم را | وَصله میزنم...