بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
دوست
زمان داره میگذره، آدمها عین پِشکل پشت سرش میافتن، بعضیها دوست دارن فکر کنن با بقیه فرق دارن، ولی آخرش همهمون میشیم یه کیسه کودِ چمن
به من چه سیاستتون، مجبور بودنتون، داستانهای مسخرهتون ؟ من هنوز هم میتونم به همهی اون چیزایی که دوست ندارم بگم "نه"، قضاوتش هم فقط با خودمه. شما هم با تاج و تختتون، با سربازاتون و با این دم و دستگاهتون، فقط میتونین من رو به مرگ محکوم کنین، چون گفتین "باشه".
زندگی مثل یه کتاب دوستداشتنییه، مثل یه بچهست که بغل دستمون داره بازی میکنه، مثل ابزارییه که میگیریم دستمون و ازش استفاده میکنیم، مثل یه نیمکته که شبا دم در خونهمون روش استراحت میکنیم. (...) زندگی شاید هم واقعاً چیزی غیر از خوشبختی نباشه.
دقیقاً این تو بودی که نمیتونستم باهات حرف بزنم... این تو بودی که نمیتونستم ببوسمت... واسه اینکه دوستت داشتم، دوستت داشتم و هنوز هم دوستت دارم !
او نمیتواند نداند، و هرگز خبری ندهد، هیچ پیغامی، هرگز، این از سوی او یک جنایت است، من چنین میگویم، نوعی جنایت، نادیده گرفتنِ زندگی آنانی که شما را دوست دارند، این یک نوع جنایت است، نمیدانم، چنین گمان میکنم.
(جنایت، دوست، زندگی، هرگز، هیچ، گمان)
زن مثه اسبه. اسبت رو دوست داشته باش، اما نه اونقدر که خیال کنه هرجا دلش خواست، میتونه تو رو ببره...
با عادتهای مردهاتون نجنگین، آروم عوضشون کنین. نذارین مردهاتون بفهمن که دارن عوض میشن، آروم عوضشون کنین. از مردهاتون نپرسین عوضشدن رو دوست دارن یا نه، آروم عوضشون کنین. به مردهاتون بگین عادتهاشون رو دوست دارین، آروم عوضشون کنین.
بگو آ، یه جوری که انگار میخوای بهم بگی دوستم داری.
مرد با تفنگ و انفجار رفته است و | کنار دوستداشتنش | نداشتنش دارد بزرگتر میشود
خیلی بده که فقط تو غربت همو دوست داریم ولی اشکال نداره همینم خوبه.
اين عدم تعادل و ضعفه كه نيروى دوست داشتن رو به آدمها مىده...
دیگران، دوستهات، شاگردات، خواهرات، و تمام این آدمهای بیگناه کشته میشن... دهتا دهتا، هزارتا هزارتا... زیر دوشهایی که ازشون به جای آب، گاز مرگآور بیرون میاد و برادرها جسد برادرشون رو جمع مىكنن و مىريزن توى خاكريز. حتى نازىها از چربىهاشون صابون درست مىكنن، مىدونين؟ عجيبه، مگه نه؟ آدم چهجورى مىتونه ماتحتش رو با اون چيزى كه ازش متنفره بشوره؟
(آب، آدم، برادر، بیرون، بیگناه، جسد، خاکریز، خواهر، دوست، ديگران، شاگرد، صابون، ماتحت، متنفر، مرگ، مرگآور، نازی، کشته، گاز، گناه)
خدايا چرا کلمهای وجود ندارد که بشود به آسيه گفت و دوستیاش را به دست آورد؟
من لحظههای ناتمام این بیانجامی را دوست دارم
نه. تنها نیست چون با دختری که دوستش دارد نیست. تنهاست چون هیچ کسی را ندارد تا برایش از آن دختر بگوید.
- 1
- 2