بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
دیگران
همیشه از چیزی که فکر میکنم مال من است ولی در دست دیگران، بدم میآمد و میخواستم از آن فاصله بگیرم.
برای باور بودن، نیازمندیم به خاطرههایی که در ذهن دیگران داریم.
وقتی میبینم دیگر کسی انتظار مرا نمیکشد، وقتی نیاز کسی را به خودم، نه به همسر بودنم، نه به مادر بودنم، نمیبینم، یکهو انگار در برابر چشمهای گشاد خودم و دیگران گم میشوم. درست مثل روزهای کودکی که هر بعداز ظهر، میان کاههای زیرشیروانی انبار گم میشدم و هیچ کس، هیچ کس، دنبالم نمیگشت.
(انتظار، برابر، خود، درست، دیگران، روز، شیروانی، مادر، نیاز، همسر، هیچکس، چشم، کاه، کسی، کم، کودکی، گشاد، گم)
سر سوداییام بین دو زن سرگردان بود. لمس هر یک همراه بود با دلتنگی برای دیگری. حالا آقای قاضی من در آرامشی هستم که حکم اعدام شما چیزی از آن کم نخواهد کرد.
(آرامش، اعدام، حکم، دلتنگی، دیگران، زن، سر، سرگردان، سودا، قاضی، لمس، همراه)
ممکن است که من منکر چیزی باشم ولی لزومی نمیبینم که آن را به لجن بکشم، یا حق اعتقاد به آن را از دیگران سلب کنم!
جالب است که بفهمی رازهای دیگران میتواند اتفاقهای زندگی خودت باشد.
دیگران شاید چشم و موی قهوهای و رنگ گندمی را نشانهی غریبهگیاش بدانند. خودش هم گاهی همین فکر را میکند. با این همه اگر دیگران ندانند، خودش خوب میداند که جای دیگر و وقت دیگر هم خودی نبوده. شاید هیچوقت، نه که فقط با دیگران، که با خودِ خودش هم خودی نبوده.