بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
رفتن
ما باید قویتر از پدر و مادرهامون باشیم. اونا گذاشتن تا زندگی شکستشون بده. سی سال این پله رو بالا و پایین رفتن و هر روز بدبختتر و کوچه بازاریتر از روز قبل شدهن. اما ما به خودمون اجازه نمیدیم که این محیط سوارمون بشه. نه ! برای اینکه از اینجا میریم...
آیا من فکر کردم که او دقیقاً، کاملاً همانطور که رفته بود بازمیگردد ؟ آیا من همیشه چنین تصور کرده بودم ؟
بدنم مرا رها نخواهد کرد، و من از آن شرمسار نمیشوم. من به راه رفتن ادامه خواهم داد و میخواهم ادامه بدهم، من به غذا خوردن ادامه خواهم داد و میخواهم ادامه بدهم و فردا به سوی جاده میروم، نگران هوا خواهم بود و بر اساس آن لباس میپوشم.
(بدن، جاده، راه، رفتن، رها، شرمسار، غذا، فردا، لباس)
این شهر | پشت رفتن تو | توی چشم من ضد نور میشود
دورتر از اینجا دریاست، میفهمی؟ نمیشه دورتر از دریا رفت...
میدونی؟ اگه تو بعد از یه سال، دو سال، یا حتی بعد از سه سال میاومدی، یه چیزی. آدم میتونس قبول کنه. تا دو سه سالشو آدم میتونه بفهمه و یه جوری سر و ته قضیه رو هم بیاره. ولی وقتی اینهمه سال اومده و گذشته و رفته، وقتی اینهمه سال فاصله افتاده، دیگه چه دلیلی داره که یه روز چشم باز کنم و ببینم تو جلوم نشستهی؟
(آدم، بعد، جلو، دلیل، رفتن، سال، فاصله، فهمیدن، قبول، قضیه، همه، وقتى، چشم، چیزی، گذشته)
گفتند حالا میروی به بهشت، و من هنوز که هنوز است نفهميدهام بهشت کجاست؛ در آسمان، زير پای مادران، يا لا...
آقا، واسه يهبار هم كه شده توى زندگىتون نشون بدين كه يه مردين... اين تفنگ رو بردارين، برين پشت صحنه و يه گلوله توى مختون خالى كنين. فقط يه گلوله، درد نمىگيره، هیچی حس نمىكنين... همه هم براتون كف مىزنن.
(آقا، برداشتن، تفنگ، حس، خالی، درد، رفتن، زندگی، صحنه، مخ، مرد، نشان، نشون، همه، هیچ، هیچی، پشت، گلوله)
بعضىها چون عشقشون مىلنگه بعدازظهرها گریه مىكنن... من مىرم دیدن مسابقه اسبدوانى.
رفتن را از رود آموختم | آمدن را از باران | تا همیشه به تو بازگردم
هر چقدر تمدن پیشرفت کند، سرعت آدمها هم بیشتر میشود. برای باور این مسئله کافیست نگاهی بیندازید به راه رفتن شهروندان تهرانی. و مقایسهشان کنید با شهروندان دیگر شهرها.
آدم گاهی اوقات دیر میفهمد که باید برود | از دستی گاهی اوقات زمانی که میرود میفهمد که بودن گزینهی بهتری بود.
شکوهای ندارد. همین که همین قطار سنگینِ خالی از آدم هم هست که بیاید و بگذرد و با رفت و آمدش و با سر و صدایش سرِ او را گرم کند، جای شکر دارد. شب یا روز میشود که یکباره به خودش بیاید و خیال کند چیزی یا گم است یا کم است. بعد هم زود به خودش بگوید که آن چیز گم یا کم لابد همین قطار و صدای قطار است که دیر آمد اگر دارد، نیامد ندارد.
حتما رفته بودم بنارس | حتما آنجا به دست یکی از معشوقههای تو کشته شده بودم | حتما آخرین صحنه عوعوی سگی و چند درخت و اناری که میافتاد.
- 1
- 2