بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
سیگار
دود سیگار را با بازدمی از بینی بیرون دادم و او را از پشت لفاف این مه نگاه کردم. بیحالت و مصمم نشسته بود، نمای تمام عیار درخت خشکی که نوازش هیچ بادی را حس نمیکند.
(بادی، بیحالت، تمام، حس، خشک، درخت، دود، سیگار، لفاف، مه، نوازش، نگاه، هیچ، پشت)
راستش، اگر زندهام هنوز، اگر گهگاه به نظر میرسد که حتا پُرم از جنبشِ حيات، فقط و فقط مال بیجربزهگیست. میدانم کسی که تا اين سن خودش را نکشته بعد از اين هم نخواهد کشت. به همین قناعت خواهد کرد که، برای بقاء، به طور روزمره نابود کند خود را: با افراط در سيگار؛ با بینظمی در خواب و خوراک؛ با هر چيز که بکشد اما در درازای ايام؛ در مرگ بیصدا.
(افراط، ایام، بقا، جنبش، جنبشِ، حیات، خواب، خودکشی، خوراک، دانستن، روزمره، زنده، سن، سیگار، صدا، فقط، قناعت، مرگ، نابود، نظم، نکشتن، همین، هنوز، کشتن)
وقتی خانه شلوغ میشد از مهمان، به حیاط میآمد و فکر میکرد. به خودش. سیگار هم میکشید که اگر کسی درِ بستهی اتاق پذیرایی را باز میکرد و میپرسید چرا اینجا نشسته، بگوید دارم سیگار میکشم. نمیشود که به کسی گفت دارم فکر میکنم. مضحک به نظر میرسد.
به هر صندلیِ کافهی بیمشتری | نشستهاند کسانی | که به سیگارهای روشن فیلسوف میشوند: عشق تراوشِ یک استمناءِ فکری است.
(تراوش، روشن، سیگار، صندلی، عشق، فکر، فیلسوف، مشتری، نشستن، کافه)
هر شب | دنیا را دیدهام که چگونه پس از عشقبازیاش | مثل مردی سیگار میکشد | و به دخترانی که فردا دوباره فریبش را خواهند خورد، پشت میکند.
همیشه گفتهام دو تا چیز توی زندگی هست که میشود تجربهشان کرد. انگار که داری تلخی زندگی را بازآفرینی میکنی؛ یکی سیگار و آن یکی قهوهی تلخ.تلخ تلخ... آنقدر که به شوری میزند. بازآفرینی زندگی آنطور که هست نه آنطور که وانمودش میکنی یا میخواهیاش.