بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
شب
تمامِ وجودم روز است | شب تکّههایم را جمع میکُنم | و در آب میشکنم
آنقدر معصومم | که شبها | ویار عروسک دارم
حالا | بیست سال دیگر هم که بگذرد | چشمانِ تو | در چای هر شَبَم جا مانده.
پنجرهی اتاقخواب را بسته بودیم تا صدای نفسنفس پیوسته و نالههای خوش هماغوشی بیرون نرود. بعد، تا ملكتاج پنجره را بازکرد، اتاق پر شد از بوی محبوبههای شب كه بی صبرانه پشت شیشه منتظر بود تا اجازهی ورود پیدا کند.
(اتاق، اجازه، بسته، بو، بیرون، خوش، شب، شیشه، صبر، صدا، محبوبه، منتظر، ناله، نفس، ورود، پشت، پنجره، پیدا، پیوسته)
من هر شب از شکافِ نامرئیِ شیشهها، «زمان» را میبینم که داخل میآید و در من و تمامِ اشیاء مینگرد.
بچه که بودم، فقط یک داستان بود که هر شب برایم تعریف میکرد؛ داستان بچهای که حرف مادرش را گوش نمیکرد و خدا مادرش را با خودش میبرد.
شبی که سرپایی ابریاش را پوشید و یک تا پیراهن جلوی پنجره ایستاد تا خنک شود، پارچهها را باد برد.
روزگار همیشه بر یک قرار نمیماند. روز و شب دارد. روشنی دارد، تاریکی دارد. کم دارد، بیش دارد. دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده تمام میشود بهار میآید...
(باقی، بهار، تاریک، تمام، روز، روزگار، روشن، زمستان، شب، قرار، همیشه، کم)
شب برای همه از راه خواهد رسید!
گیریم تا آخر عمر تنها بمانی و شریکی برای زندگیت پیدا نکنی! تحمل این موضوع، بسیار آسانتر از آنست که شب و روز با کسی سر و کار داشته باشی، که حتی یکی از هزاران حرف تو را نمیفهمد!
مرزها تنها میتوانند | لبها را از هم دور نگه دارند | نسیمی كه هر شب | موهایت را |بر پیشانیات میریزد |باد پریشانیست | كه از انگشتان من گذشته است
(انگشت، باد، تنها، دور، شب، لب، مرز، مو، نسیم، پریشان، پیشانی، گذشته)
هر شب | دنیا را دیدهام که چگونه پس از عشقبازیاش | مثل مردی سیگار میکشد | و به دخترانی که فردا دوباره فریبش را خواهند خورد، پشت میکند.
اونا مثل ما نديدهن پيكان مچاله شدهی بابا رو از موج انفجار و آسمونی كه نصف شب، مثل روز روشن میشد از نعرهی ضدهوائيا. اونا كی از ترس مرگ تو خودشون شاشيدهن؟
(آسمون، بابا، ترس، روز، روشن، شاشیدن، شب، مرگ، موج، ندیدن، نصف، نعره، پیکان)
با خودم فکر میکنم تا قبل از مردن او، زندگیام چطوری بود که الان این طوری خلوت شده و عاجزم که صبح و شب رو به هم وصل کنم؟ از دست دادن. تمام شدن. مثل بچگیهاش، شکلاتش رو که میخورد، دور لبش رو لیس میزد، انگشتهاش رو لیس میزد و بعد میگفت: «مامان، شکلات شیریام تموم شد.» با حیرت از تموم شدن نمیگفت، براش کاملاً یک امر طبیعی بود.
(بچگی، حیرت، خلوت، دست، زندگی، شب، شکلات، صبح، طبیعی، عاجز، فکر کردن، لب، لیسیدن، مامان، مردن، وصل)
- 1
- 2