بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
شیرینی
فکرم درد میکند | دهانم تلخ است | شیرینی سرزمینم را خاک کردهاند | آن سوی آب
یادم میآید شیرینیهای آلمانی که شبیه قلب بود: وسطش مربا، رویش یک بادام.
ناظم حكمت: ...خاله جون، عمو جون، | امضايی بدين كه بچهها كشته نشن، | تا بتونن شيرينی هم بخورن...
میگوید تو توی صورتت یک روراستی داری که به شیرینی میزند، و این خودش خیلی خوب است، مگر نه!؟ فقط دلم به حال حرفی که زده میسوزد و جوابی ندارم. به نظرم زیادی بیعرضهام و اسمش شیرینی نیست.