ناکجا در تلگرام
توییتر ناکجا را دنبال کنید!
فروشگاه کتاب ناکجا در پاریس

عجیب

دیشب خواب‌های عجیبی دیدم. توی اتاقی که دیوار نداشت محبوس بودم. جرات نمی‌کردم تکون بخورم. وایساده بودم. سیاهی محاصره‌ام کرده بود. پشت سرم یه تخت بود که یه ملافه‌ی سفید پوشونده بودش. روی تخت یه بال کبوتر بود. همون وقت اون اومد.


راستی که زن هم جانور عجیبی است!‌‌ همان دم که چشم به تو دارد، می‌تواند دل به دیگری داشته باشد.‌‌ همان دم که دل پیش تو دارد، می‌تواند چشمش جای دیگری چارچار بزند. دست در دست تو دارد اما می‌تواند زبانش را به دلخوشی دیگری بجنباند. زبانش روح تو را قلقلک می‌دهد اما می‌تواند با نوک انگشتش کف پای دیگری را قلقلک بدهد.


لازم نیست اتفاق عجیبی بیافتد که‌ بفهمی‌ روی سکه‌ی شانس نیستی. کافی‌ست حس بدبیاری را درونی کنی، بعد خودش می‌آید، حتا از لابه‌لای مکالمه‌ی‌ دو آدم ناشناس. بیشتر آدم‌ها از این می‌ترسند به‌ جایی برسند که‌ بعداً از خودشان بدشان بیاید. آقای حسینی بیشتر از این می‌ترسد که‌ هرگز نتواند به‌ خودش تبریک بگوید.


ماریا که‌ رفت، راه‌ افتادم دنبال عقده‌هایم و کارهای به‌ قول او الکی. تا وقتی که‌ بود اجازه‌ نمی‌داد، اصلاً نمی‌شد. روزهای اول به‌ پاساژها و خیابان‌ها می‌رفتم. خسته‌ که‌ می‌شدم به‌ کافی‌شاپ، یا کافی‌نت. اوایل با چهل و هشت سال سن و با این قیافه‌ی جامانده‌ در بیست سال قبل، کمی عجیب بود. بعد به‌ خودم گفتم دنیا خیلی چیزهای عجیب‌تر به‌ من نشان داده‌ است. بگذار من هم یک چیز عجیب نشانش بدهم، در ضمن همه‌ به‌ همه‌ چیز عادت می‌کنند مثل من که‌ به‌ ماریا عادت کرده‌ بودم.