بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
غم
من میدونم که شادی و بیخیالی، اگه زیرش یه لایهی عمیق غم و نگرانی نباشه، مفت نمی ارزه.
میبینم غمی را كه ناگاه در چشمان ژولیت مینشیند و گِل قلبش را چنان ورز میدهد كه از خود میپرسم میخواهد از آن چه بسازد فشردهتر از این.
همهی چیزایی که فکر میکنی یه غم بزرگ تا آخر زندگی توی دلت میذارن، یه روزی روزمره میشن، اون غم بزرگ، تو زندگیت حل میشه، اونقدر حل میشه که اسمش دیگه غم نیست یه چیز دیگه است!
سرخوشم. سرخوش و خوب. میتونم به جای همهی اونایی که خوب نیستن خوب باشم حالا. ولی یه غم نازکِ گیر، باهامه هر وقت سرخوشیم اوج میگیره.
خشک شدن و افتادنِ برگهای درختان بیهیچ دلیلی غمآور است.
آنچه غمانگیز است در عشق این است که نه تنها عمر عشق محدود است، بلکه ناامیدیهای عاشقانه هم زود فراموش میشوند...
هیچ غم و شادیای کامل نیست | داخلِ هر کدامشان پر از جاهای خالیست که نه با غم پُر شدهاست و نه با شادی | خودمان باید آنرا پر کنیم | ترجیحاً باید با شادی آن را پُر کنیم | حتی اگر پاسخِ غلطی باشد.