بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
مردن
زنتون تا وقتی نمرده بود زنتون بود، وقتی مُرد كه دیگه زنتون نیست.
چرا كه انسان نخست مىميرد، سپس به دنبال مرگش مىگردد و سرانجام آن را مىيابد، برحسب اتفاق، در مسير پرمخاطره نورى به نور ديگر، و به خود مىگويد: عجب، پس اين بود فقط.
(اتفاق، انسان، خود، دنبال، سرانجام، فقط، مردن، مرگ، مسیر، نخست، نور، گفتن، یافتن)
زندگی، انتظار مردن بود! بچّگیِ نکردهی من بود
گاهی مردن، خود شعری زیباست.
و چه جانکاه بود | مردن | با چشمانی بسته.
با خودم فکر میکنم تا قبل از مردن او، زندگیام چطوری بود که الان این طوری خلوت شده و عاجزم که صبح و شب رو به هم وصل کنم؟ از دست دادن. تمام شدن. مثل بچگیهاش، شکلاتش رو که میخورد، دور لبش رو لیس میزد، انگشتهاش رو لیس میزد و بعد میگفت: «مامان، شکلات شیریام تموم شد.» با حیرت از تموم شدن نمیگفت، براش کاملاً یک امر طبیعی بود.
(بچگی، حیرت، خلوت، دست، زندگی، شب، شکلات، صبح، طبیعی، عاجز، فکر کردن، لب، لیسیدن، مامان، مردن، وصل)
وقتی مُرد، انگار یهباره یه باری از دوشم برداشته شد، آره، من که نکشته بودمش، اون خودش مُرد از بس که پیر و فرتوت شده بود، وقتش بود. آره وقتش شده بود. همهمون یه موقع وقتمون میشه. آدم از چیزی که واسه همه اتفاق میافته که نباید بترسه.
من فکر میکنم که امید هم یه روزی میمیره، تا حالا به مردنش فکر نکردم، حالا که لُخته، حالا که این شکلی مثل یک مجسمهی خوشتراش جلوی آینهی میزتوالت من ایستاده و نوشیدنیها رو با هم قاطی میکنه، چرا به مُردنش فکر میکنم؟
الهامی بكيرتز: «...ای كاش دو جان میداشتم؛ | تا دو بار میمردم.»