بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
نتوانستن
نمىتوان توهین را پس گرفت، اما مِهر پس گرفتنىست، مىشود در مِهر زيادهروى كرد ولى يك توهین هم زيادهروىست.
بعضی وقتها آدم دلش میخواد یکی رو پیدا کنه و هرچی تا حالا ته دلش حبس کرده، آزاد کنه و سبک بشه. ولی نمیشه چون نمیتونه به کسی اعتماد کنه. نه حتی بعضی اوقات به خودش توی آینه.
مردی که نمیتواند زنی را خوشبخت کند خودش را هم نمیتواند خوشبخت کند.
دردی بدتر از نتوانستن گریه کردن از درد وجود ندارد.
میخواستم حرفی بزنم اما نمیتوانستم. افسانه اما پر از شور و هیجان بود. روسریش از سرش افتاده بود و او بیقرار در خیابان قدم میزد. بیقراری در چشمهایش بود. بعدها فهمیدم اوج بروز بیقراری در چشمهاست.
فردا قرار بود که همهی اتفاقها دوباره تکرار شوند؛ با تمام جزئيات. کارگردان بر جزئيات و درد عروسک نقش اول اصرار داشت. تا آخر نمايش، حتی اسمش را هم به تماشاچی نمیگفت. ديگر نمیتوانستم به اين شغل ادامه دهم. عذاب دادن يک مشت عروسک بيچاره که هيچ ارادهای از خودشان نداشتند.
(آخر، اتفاق، اراده، اسم، اصرار، اول، تماشاچی، تمام، تکرار، جزئیات، خود، دوباره، شغل، عذاب، عروسک، فردا، قرار، نتوانستن، نمایش، کارگردان)