بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
همهچیز
مواقعی که به یک نفر میگوییم «برو فکرات رو بکن» اگر طرف فکر نکند همهچیز درست میشود.
بهش اعتنا نکرده بودم، انگار به خودم گفته باشم "باید همهچیز را از دست داد." بالاخره که آدم از دست میده. هرچه زودتر بده و کمتر عادت کنه، براش راحتتره. من از اولش هم میدونستم از دستش میدم.
ماریا که رفت، راه افتادم دنبال عقدههایم و کارهای به قول او الکی. تا وقتی که بود اجازه نمیداد، اصلاً نمیشد. روزهای اول به پاساژها و خیابانها میرفتم. خسته که میشدم به کافیشاپ، یا کافینت. اوایل با چهل و هشت سال سن و با این قیافهی جامانده در بیست سال قبل، کمی عجیب بود. بعد به خودم گفتم دنیا خیلی چیزهای عجیبتر به من نشان داده است. بگذار من هم یک چیز عجیب نشانش بدهم، در ضمن همه به همه چیز عادت میکنند مثل من که به ماریا عادت کرده بودم.
(اجازه، الکی، خسته، خیابان، رفت، روز، عادت، عجیب، عقده، قول، قیافه، مثل، من، نشان، همه، همهچیز، پاساژ)