بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
گفتن
قاعده اين است كه هرگاه مردى مرد ديگرى را مىبيند، سرانجام بر روى شانههايش بزند و با او از زنى سخن بگويد؛ قاعده اين است كه خاطرهی زن آخرين علاج مبارزان خسته باشد.
(خاطره، خسته، دیگر، دیگری، زن، سخن، سرانجام، شانه، علاج، قاعده، مبارز، مبارزه، مرد، گفتن)
اینا با بوی من معاشقه میکنن، با سایهام ، با نفسم، با ضربان قلبم. تا یه چیزی میگم، فوری با حرفام جفتگیری میکنن... اگه خودمو تو آینه نگاه کنم با تصویرم معاشقه میکنن.
(آینه، بو، تصویر، خودم، سایه، ضربان، قلب، معاشقه، نفس، نگاه، گفتن)
و اما شما مىگوييد جهانى كه بر آن هستيم، من و شما، روى شاخ گاو نرى ایستاده بر پايهی مشيت الهى؛ حال آنكه من مىدانم، كه شناور بر پشت سه نهنگ است اين جهان؛ نه تعادلى در كار است و نه مشيت الهى، فقط بلهوسی سه هيولاى ابله.
(ابله، الهی، ایستاده، بلهوس، بلهوسی، تعادل، جهان، دانستن، شاخ، شناور، مشیت، نر، نرینگی، نهنگ، هیولا، پشت، گاو، گفتن)
میخواهد به فارسی دردِ دل کند؛ حرفهایی هست که گفتنش به فرانسه ریشههای دردناک روحش را تسکین نمیدهد.
افسوس، زندگی مثل ساعت نیست که بشه عقربههاشو راحت کشید عقب و گفت از این ساعت به بعد، میخوام خوشبخت یا بدبخت باشم.
(افسوس، بدبخت، بعد، خواستن، خوشبخت، راحت، زندگی، ساعت، عقب، عقربه، مثل، گفتن)
انسانى كه فرضيههاى زيادى رو بر زده، هم حقایق زيادى کشف كرده و هم زیاد اشتباه كرده. يعنى مىشه گفت يك نابغه.
آيا مىتوان با سفالى كه از بامى مىافتد و سرتان را مىشكند سخن گفت؟
چرا كه انسان نخست مىميرد، سپس به دنبال مرگش مىگردد و سرانجام آن را مىيابد، برحسب اتفاق، در مسير پرمخاطره نورى به نور ديگر، و به خود مىگويد: عجب، پس اين بود فقط.
(اتفاق، انسان، خود، دنبال، سرانجام، فقط، مردن، مرگ، مسیر، نخست، نور، گفتن، یافتن)
گفتند حالا میروی به بهشت، و من هنوز که هنوز است نفهميدهام بهشت کجاست؛ در آسمان، زير پای مادران، يا لا...
سهتار، ساز اختناق است، ویولون ساز دموکراسی. از بس صداش لاجون است؛ بغض فروخورده است انگار؛ طنين مخفی ترس و شيدايی. میگويند يک نفر شنونده برايش کم است، دو نفر زياد.
(اختناق، بغض، تار، ترس، دموکراسی، زیاد، ساز، سهتار، شیدا، شیدایی، صدا، طنين، مخفی، نفر، ویولون، کم، گفتن)
میگفتند، بجز سید اولاد پیغمبر، هرکسی توت را ببرد يا بسوزاند مرضی میگيرد بیدرمان. من نه سيد بودم نه اولاد پيغمبر؛ اما تا دلت بخواهد خرافاتی...
(اولاد، بریدن، بیمار، بیماری، توت، خرافات، خرافاتی، درمان، سوزاندن، سید، مرض، مریض، پيغمبر، گفتن)
خدايا چرا کلمهای وجود ندارد که بشود به آسيه گفت و دوستیاش را به دست آورد؟
کپل دروغ نمیگويد. زبان چرا. قادر است فریب بدهد. اما چشمها نه. دستها نه. کپلها نه...
هرچی مىگفتم، برا خودم مىگفتم. سکوت تهمینه زبون منو به كار انداخته بود. حتى فكراى خودم رو به زبون مىآوردم. حرف که نمىزدم، سكوت تهمینه سنگینتر میشد.