بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
گیسوان
هر وقت با او جمع میشدم همهی تنم سرجایش بود فقط نمیدانم سرم کجا بود. سر او برای هردوتایمان کافی بود، به خصوص وقتی که گیسوانش را روی گردنم میانداخت.
دوست داشت زن را در آغوش بگیرد و نگه دارد. گیسوان او دیدش را میبست. آنها را دور گردن زن پیچید و گره زد.
گيسوانم را به قيچی میسپارم | تا افسانهها را نَكِشانم | به قلعهی تنهاييم