ماریا که رفت، راه افتادم دنبال
عقدههایم و کارهای به قول او الکی. تا
وقتی که بود اجازه نمیداد، اصلاً
نمیشد. روزهای اول به پاساژها و
خیابانها میرفتم. خسته که میشدم
به کافیشاپ، یا کافینت. اوایل با چهل و
هشت سال سن و با این قیافهی جامانده در
بیست سال قبل، کمی عجیب بود. بعد به خودم
گفتم دنیا خیلی چیزهای عجیبتر به من نشان
داده است. بگذار من هم یک چیز عجیب نشانش
بدهم، در ضمن همه به همه چیز عادت
میکنند مثل من که به ماریا عادت کرده
بودم.
(اجازه، الکی، خسته، خیابان، رفت، روز، عادت، عجیب، عقده، قول، قیافه، مثل، من، نشان، همه، همهچیز، پاساژ)
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر