شکار پروانههانویسنده: علیرضا عطاراناین کتاب را ببینیدخریددر مقدمه این کتاب میخوانیم: «در زندگی اصلا «پول و مادیات برایم مهم نبودند. هیچ وقت عاشق نشدم، و هرگز به زنی دلبسته نشدم. گرچه اعتراف میکنم زنم را دوست دارم، اما ...
شکار پروانههانویسنده: علیرضا عطاراناین کتاب را ببینیدخریددر مقدمه این کتاب میخوانیم: «در زندگی اصلا «پول و مادیات برایم مهم نبودند. هیچ وقت عاشق نشدم، و هرگز به زنی دلبسته نشدم. گرچه اعتراف میکنم زنم را دوست دارم، اما ...
سه شب با مادوکسخریدنویسنده: ماتئى ویسنى یکمترجم: تینوش نظمجواین کتاب را ببینیدبرونو – تو نمیفهمی که این مردک در یک زمان در سهتا جای مختلف پیداش میشه؟ هاها! واسه تو این خندهداره؟ سزار – خب که چی؟ کار غیرقانونی که نکرده؟ هیچ قانونی در یک زمان سهجای مختلف زندگی کردن رو منع نمیکنه. (سکوت. برونو فکر میکند.) برونو – چرا! گروبی – (به برونو.) در این مورد، ... داستان خرسهای پاندا...خریدنویسنده: ماتئى ویسنى یکمترجم: تینوش نظمجواین کتاب را ببینیدمرد از زن درخواست میکند که به او ۹ شب مهلت بدهد تا همدیگر را بهتر بشناسند. قراردادی ۹ شبه که بین آنها بسته میشود. قراردادی برای کشف یک دنیای دیگر. دنیایی لبریز از تصویر و زبان تخیل... و یک راز ابدی... چند برگ از این کتاب را اینجا در گوگل ... انتظار سحرخریدنویسنده: محسن یلفانی این کتاب را ببینیدنوروز - فقط فکر کنم که اگه یه وقت... فردا، پسفردا، یا اصلاً چه میدونم، یه مدتی بعد، یه روزی، یکی پیدا بشه و بیاد اینجا سراغ منو بگیره… فیروز - تو که باز رفتی سر خونهی اولت؟ نوروز - نمیگم که حتماً یکی میآد. ولی بالاخره، من جا و مکانم اینجا بوده. همه هم میدونن. من این قدر اینجا موندهم که دیگه همه عادت ... همیشه دری باز به دربهدری بودمخریدنویسنده: روجا چمنکار این کتاب را ببینیدکلمات | کلمات تَرکِش بخورند | اصابت کنند به تن سوراخ تاریخمان چند برگ از این کتاب را اینجا در گوگل بوکز بخوانید. با کلیک کردن روی این قسمت، سری هم به صفحه فیسبوک این نویسنده بزنید. به آغوش دراز نیخریدنویسنده: سپیده جدیری این کتاب را ببینیدمن آدم ِ خستهکنندهایام | یه شاعر | با چراغایِ روی سَرِش | که حتی نمیتونه روشنشون کُنه. چند برگ از این کتاب را اینجا در گوگل بوکز بخوانید. با کلیک کردن روی این قسمت، سری هم به صفحه فیسبوک این کتاب بزنید. عقرب روی پلههای راهآهن اندیمشکخریدنویسنده: حسین مرتضائیان آبکنار این کتاب را ببینیدیکی از دژبانها چنگک بزرگی دستش بود و هرجا که کپهای خاک میدید، یا بوتهای که پُرپشت بود، چنگک را فرو میکرد و درمیآورد؛ فرو میکرد و درمیآورد؛ فرو میکرد و گاهی سربازی نعره میزد: «آی!...» و دژبان چنگک را با زور بالا میبرد و سرباز را که توی هوا دست و پا میزد، ... تماشاچی محکوم به اعدامخریدنویسنده: ماتئى ویسنى یکمترجم: تینوش نظمجواین کتاب را ببینیددادستان - من دارم از شما یه حیوون مىسازم، دارم بهتون توهین مىکنم و شما همینجا مىمونین و لبخند مى زنین و فکر مىکنین این نقش منه، فکر مىکنین من فقط دارم یه نقش بازى مىکنم... ولى از کجا مىدونین که من دقیقاً به اون چیزهایى که نقشم مىگه باور ندارم... از کجا معلوم که من بداهه نمىگم... از کجا معلوم که خود نقش من بداهه ... تمثالخریدنویسنده: رضا قاسمی این کتاب را ببینیدمأمور - بذارید یه داستانی رو براتون تعریف کنم. یه بخشنامه اومد که برای جشن سالگرد، همه باید بیان تو رژهی میدان ‹‹نجات ملی››. خب همه رفتند؛ حتا اونایی که اگه دستشون برسه خرخرهی طرفو میجوون. و از همه هم مضحکتر اینکه همدیگه رو زیر دست و پا له میکردند که به رئیسهاشون بگن: ‹‹ببینید ... وردی که برهها میخوانندخریدنویسنده: رضا قاسمی این کتاب را ببینیدراه پشت سر باز بود، اما غرور میبست راه گریز را. افتادم میان حلقهی آتش. گونهی راستم تیر کشید. استخوان پای چپم تیر کشید. پهلوی راستم تیر کشید. لب بالا... شکاف. پهلوی چپم... تیر. استخوان دندهها... درد. زیر چشم راستم... خون. از اعماق وجودم ناگهان قاتلی دوید توی عضلههای دست. چند برگ از این کتاب را اینجا در ... با خودم حرف میزنمخریدنویسنده: روجا چمنکار این کتاب را ببینیدلبهایم را از پُشتِ بام فراری بده | لرزشِ صدایم را از پُشتِ بام فراری بده | قلبم را از پشت بام فراری بده | چشمهایم را | نه | بگذار همیشه باز بمانند و سیاه چند برگ از این کتاب را اینجا در گوگل بوکز بخوانید. با کلیک کردن روی این قسمت، سری هم به صفحه فیسبوک این نویسنده بزنید. سنگهای نُه ماههخریدنویسنده: روجا چمنکار این کتاب را ببینیدوجب به وجبِ این دریا را که از بَر بودم | کسی، پدربزرگ را شفا نداد | مادربزرگ را شفا نداد | به خاطر کسی نبود | اشکهایی که ریختم | سرم که به سنگ خورده و برنمیگشت | ماه | سنگ شده بود چند برگ از این کتاب را اینجا در گوگل بوکز بخوانید. با کلیک کردن روی این قسمت، سری هم به صفحه فیسبوک این نویسنده ... مردن به زبان مادریخریدنویسنده: روجا چمنکار این کتاب را ببینیدآب گلآلود بود و | دود بود و | هرچه قطعهها را کنار هم میچیدیم | مخروبه بزرگتر میشد و | خاک تر میشد و | لای لای لای | که تمام سیاهیها از تو دور شوند چند برگ از این کتاب را اینجا در گوگل بوکز بخوانید. با کلیک کردن روی این قسمت، سری هم به صفحه فیسبوک این نویسنده بزنید. روایت عاشقانهای از مرگ در ماه اردیبهشتخریدنویسنده: محمد چرمشیر این کتاب را ببینیدرستم به همراه رخش، هماره در میدان جنگ... ضجه و شیهه و فریاد... شتک خون و خاک و بخار...به "سمنگان دژ" میرسند : شهر زنانِ بیمرد، دژی با آیینِ مردکُشی !... در قلعهای که زنانش در زیر زره و خنجر و خفتان، زنانگی از یاد بردهاند رستم دل به تهمینه میبندد، و فراموش میکند رنگ خون و صدای ... در خانهام ایستاده بودم و منتظر بودم باران بیایدخریدنویسنده: ژان لوک لاگارسمترجم: تینوش نظمجواین کتاب را ببینیداواخر تابستان، از پایانِ پس از نیمروز تا بامداد فردا... پنج زن و یک مرد جوان، بازگشته از همه چیز، بازگشته از جنگها و نبردهایش، سرانجام بازگشته به خانه... فرسوده از راه و زندگی، خوابیده به آرامی یا محتضر، در اتاقی که هنگام کودکی در آن زندگی میکرد... رقصِ آرامِ زنان به دور رختخوابِ مرد جوانِ خفته... چند برگ از این کتاب را ... 1 2 3 4 5 6 7 8 9
سه شب با مادوکسخریدنویسنده: ماتئى ویسنى یکمترجم: تینوش نظمجواین کتاب را ببینیدبرونو – تو نمیفهمی که این مردک در یک زمان در سهتا جای مختلف پیداش میشه؟ هاها! واسه تو این خندهداره؟ سزار – خب که چی؟ کار غیرقانونی که نکرده؟ هیچ قانونی در یک زمان سهجای مختلف زندگی کردن رو منع نمیکنه. (سکوت. برونو فکر میکند.) برونو – چرا! گروبی – (به برونو.) در این مورد، ...
داستان خرسهای پاندا...خریدنویسنده: ماتئى ویسنى یکمترجم: تینوش نظمجواین کتاب را ببینیدمرد از زن درخواست میکند که به او ۹ شب مهلت بدهد تا همدیگر را بهتر بشناسند. قراردادی ۹ شبه که بین آنها بسته میشود. قراردادی برای کشف یک دنیای دیگر. دنیایی لبریز از تصویر و زبان تخیل... و یک راز ابدی... چند برگ از این کتاب را اینجا در گوگل ...
انتظار سحرخریدنویسنده: محسن یلفانی این کتاب را ببینیدنوروز - فقط فکر کنم که اگه یه وقت... فردا، پسفردا، یا اصلاً چه میدونم، یه مدتی بعد، یه روزی، یکی پیدا بشه و بیاد اینجا سراغ منو بگیره… فیروز - تو که باز رفتی سر خونهی اولت؟ نوروز - نمیگم که حتماً یکی میآد. ولی بالاخره، من جا و مکانم اینجا بوده. همه هم میدونن. من این قدر اینجا موندهم که دیگه همه عادت ...
همیشه دری باز به دربهدری بودمخریدنویسنده: روجا چمنکار این کتاب را ببینیدکلمات | کلمات تَرکِش بخورند | اصابت کنند به تن سوراخ تاریخمان چند برگ از این کتاب را اینجا در گوگل بوکز بخوانید. با کلیک کردن روی این قسمت، سری هم به صفحه فیسبوک این نویسنده بزنید.
به آغوش دراز نیخریدنویسنده: سپیده جدیری این کتاب را ببینیدمن آدم ِ خستهکنندهایام | یه شاعر | با چراغایِ روی سَرِش | که حتی نمیتونه روشنشون کُنه. چند برگ از این کتاب را اینجا در گوگل بوکز بخوانید. با کلیک کردن روی این قسمت، سری هم به صفحه فیسبوک این کتاب بزنید.
عقرب روی پلههای راهآهن اندیمشکخریدنویسنده: حسین مرتضائیان آبکنار این کتاب را ببینیدیکی از دژبانها چنگک بزرگی دستش بود و هرجا که کپهای خاک میدید، یا بوتهای که پُرپشت بود، چنگک را فرو میکرد و درمیآورد؛ فرو میکرد و درمیآورد؛ فرو میکرد و گاهی سربازی نعره میزد: «آی!...» و دژبان چنگک را با زور بالا میبرد و سرباز را که توی هوا دست و پا میزد، ...
تماشاچی محکوم به اعدامخریدنویسنده: ماتئى ویسنى یکمترجم: تینوش نظمجواین کتاب را ببینیددادستان - من دارم از شما یه حیوون مىسازم، دارم بهتون توهین مىکنم و شما همینجا مىمونین و لبخند مى زنین و فکر مىکنین این نقش منه، فکر مىکنین من فقط دارم یه نقش بازى مىکنم... ولى از کجا مىدونین که من دقیقاً به اون چیزهایى که نقشم مىگه باور ندارم... از کجا معلوم که من بداهه نمىگم... از کجا معلوم که خود نقش من بداهه ...
تمثالخریدنویسنده: رضا قاسمی این کتاب را ببینیدمأمور - بذارید یه داستانی رو براتون تعریف کنم. یه بخشنامه اومد که برای جشن سالگرد، همه باید بیان تو رژهی میدان ‹‹نجات ملی››. خب همه رفتند؛ حتا اونایی که اگه دستشون برسه خرخرهی طرفو میجوون. و از همه هم مضحکتر اینکه همدیگه رو زیر دست و پا له میکردند که به رئیسهاشون بگن: ‹‹ببینید ...
وردی که برهها میخوانندخریدنویسنده: رضا قاسمی این کتاب را ببینیدراه پشت سر باز بود، اما غرور میبست راه گریز را. افتادم میان حلقهی آتش. گونهی راستم تیر کشید. استخوان پای چپم تیر کشید. پهلوی راستم تیر کشید. لب بالا... شکاف. پهلوی چپم... تیر. استخوان دندهها... درد. زیر چشم راستم... خون. از اعماق وجودم ناگهان قاتلی دوید توی عضلههای دست. چند برگ از این کتاب را اینجا در ...
با خودم حرف میزنمخریدنویسنده: روجا چمنکار این کتاب را ببینیدلبهایم را از پُشتِ بام فراری بده | لرزشِ صدایم را از پُشتِ بام فراری بده | قلبم را از پشت بام فراری بده | چشمهایم را | نه | بگذار همیشه باز بمانند و سیاه چند برگ از این کتاب را اینجا در گوگل بوکز بخوانید. با کلیک کردن روی این قسمت، سری هم به صفحه فیسبوک این نویسنده بزنید.
سنگهای نُه ماههخریدنویسنده: روجا چمنکار این کتاب را ببینیدوجب به وجبِ این دریا را که از بَر بودم | کسی، پدربزرگ را شفا نداد | مادربزرگ را شفا نداد | به خاطر کسی نبود | اشکهایی که ریختم | سرم که به سنگ خورده و برنمیگشت | ماه | سنگ شده بود چند برگ از این کتاب را اینجا در گوگل بوکز بخوانید. با کلیک کردن روی این قسمت، سری هم به صفحه فیسبوک این نویسنده ...
مردن به زبان مادریخریدنویسنده: روجا چمنکار این کتاب را ببینیدآب گلآلود بود و | دود بود و | هرچه قطعهها را کنار هم میچیدیم | مخروبه بزرگتر میشد و | خاک تر میشد و | لای لای لای | که تمام سیاهیها از تو دور شوند چند برگ از این کتاب را اینجا در گوگل بوکز بخوانید. با کلیک کردن روی این قسمت، سری هم به صفحه فیسبوک این نویسنده بزنید.
روایت عاشقانهای از مرگ در ماه اردیبهشتخریدنویسنده: محمد چرمشیر این کتاب را ببینیدرستم به همراه رخش، هماره در میدان جنگ... ضجه و شیهه و فریاد... شتک خون و خاک و بخار...به "سمنگان دژ" میرسند : شهر زنانِ بیمرد، دژی با آیینِ مردکُشی !... در قلعهای که زنانش در زیر زره و خنجر و خفتان، زنانگی از یاد بردهاند رستم دل به تهمینه میبندد، و فراموش میکند رنگ خون و صدای ...
در خانهام ایستاده بودم و منتظر بودم باران بیایدخریدنویسنده: ژان لوک لاگارسمترجم: تینوش نظمجواین کتاب را ببینیداواخر تابستان، از پایانِ پس از نیمروز تا بامداد فردا... پنج زن و یک مرد جوان، بازگشته از همه چیز، بازگشته از جنگها و نبردهایش، سرانجام بازگشته به خانه... فرسوده از راه و زندگی، خوابیده به آرامی یا محتضر، در اتاقی که هنگام کودکی در آن زندگی میکرد... رقصِ آرامِ زنان به دور رختخوابِ مرد جوانِ خفته... چند برگ از این کتاب را ...