بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
انتظار
هرگز به آخر نمیرسد، و نوبت پیری من فرا میرسد و تو مُردهای و من باز هم انتظار خواهم کشید.
تو عادت داری در انتظار دلپذیر و دائمی هرگونه آیندهای باشی؛ اما من فکر میکنم ما داریم یک حرکت سریع، به یک معلوم نامعلوم رو تجربه میکنیم و همهی سرخوشی و شادی فعلیمون هم تو همینه...
من آن پنج دقیقهام. من آن پنج دقیقهی لعنتیام که قرار است بیشتر بخوابیم اما بیشتر میخوابیم و از قطار میمانیم. قطار؟ قطار را گفتم تا با قرار قافیه باشد لابد. وگرنه سرکشتر از این حرفهاست نرفتنم به انتظار آنچه مهم است.
زندگی، انتظار مردن بود! بچّگیِ نکردهی من بود
وقتی میبینم دیگر کسی انتظار مرا نمیکشد، وقتی نیاز کسی را به خودم، نه به همسر بودنم، نه به مادر بودنم، نمیبینم، یکهو انگار در برابر چشمهای گشاد خودم و دیگران گم میشوم. درست مثل روزهای کودکی که هر بعداز ظهر، میان کاههای زیرشیروانی انبار گم میشدم و هیچ کس، هیچ کس، دنبالم نمیگشت.
(انتظار، برابر، خود، درست، دیگران، روز، شیروانی، مادر، نیاز، همسر، هیچکس، چشم، کاه، کسی، کم، کودکی، گشاد، گم)