بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
باد
صدای شکستن... میشکند اَنار...میجهد خون اَنار...حبّههای سرخ میچرخند در هوا... مینشینند حبّهها... مینشیند خون اَنار... بستر گلگون... حریر پیراهن گلگون... حبّهها مانده روی بستری سپید...سرخ... سرخ... سرخ... بادی خاموش میکند روشنایی شمعها...
(باد، بادی، بستر، حریر، خون، روشنایی، سرخ، شمع، شکستن، صدا، ماندن، مانده، گلگون)
هيچوقت خلاف مسير باد حرف نزن...
همه چیز آرام است. هیچ جنبندهیی به چشم نمی خورد. هیچ کسی برای پرسش نیست. جهان در حال تغذیه است. باد به سختی برگ ها را تکان می دهد و پرندگان از خواندن خستهاند.
(آرام، آروم، باد، تغذیه، تکان، جنبنده، جهان، خسته، خواندن، سختی، هیچ، هیچکس، پرسش، پرندگان، چشم)
گوشهایم نمیشنود. چشمهایم نمیبیند و در کاسهی سرم سکوت خشک برهوتیست که باد گهگاه غبار آن را پراکنده میکند.
(باد، برهوت، خشک، دیدن، سر، سکوت، شنیدن، غبار، پراکنده، چشم، کاسه، گوش)
و دیگر خود را همچون درختى آشفته از بادى كه از هيچجا نمىآيد و ريشههايش را لرزان كرده، احساس نخواهم كرد.
مادر به زنهای عمارت میگفت وقتی باد کلاف توی دل و کمرم میپیچد، فکر میکنم حتماً خواهم مرد، همین که دست خاله را میگیرم، درد آرام میگیرد. دست خالهام شفاست. بوی مادرم را میدهد.
آههای من اول فقط تا مویِ سرم بالا میرفت، تا جایی که قادر به دیدن آن هم نیستم؛ من اما هر بار رفتنش را تصور میکردم و میدیدم که دوباره با بادها میرفت.
شبی که سرپایی ابریاش را پوشید و یک تا پیراهن جلوی پنجره ایستاد تا خنک شود، پارچهها را باد برد.
از آسمان که فرو افتاد، لای شاخ و برگ درختها گیر کرد. با باد تکان میخورد و با هر باران تکهای از بدنش را از دست میداد. تا بهار و هرس درختها مدتی وقت داشت که زندگی کند.
(آسمان، باد، باران، بدن، برگ، بهار، تکان، تکه، درخت، زندگی، شاخ، هرس، وقت، گیر)
باد معمولاً اول کلاهم را میبرد بعد سرم را. نمیدانم اینجا چه میکارند که تن ندارم و شالگردنم در هوا بازی میکند.
مرزها تنها میتوانند | لبها را از هم دور نگه دارند | نسیمی كه هر شب | موهایت را |بر پیشانیات میریزد |باد پریشانیست | كه از انگشتان من گذشته است
(انگشت، باد، تنها، دور، شب، لب، مرز، مو، نسیم، پریشان، پیشانی، گذشته)
ﺍﯾﻦ ﻃﺒﻊ ﺯﻥ ﺍﺳﺖ .ﻫﺮﮐﺪﺍﻣﺸﺎﻥ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﻪ ﺁﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺭﻭ ﺑﺸﻮﻧﺪ. ﺑﻪ ﺁﺏ ﺩﺭﯾﺎ ﻭ ﺑﺎﺩ ﺻﺤﺮﺍ ﻣﯽﻣﺎﻧﻨﺪ. ﺑﯽﻗﺮﺍﺭ. ﺑﯽﻗﺮﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﻤﯽﺁﻭﺭﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﺼﯿﺐ ﺍﺯ ﯾﮏ ﻫﻮﺷﯿﺎﺭﯼ ﺫﺍﺗﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ. ﺁﯼ ...ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﺩﺭ ﭘﻨﺎﻩ ﺍﯾﻦ ﺷﯿﺸﻪﻫﺎﯼ ﺩﺭﺧﺸﻨﺪﻩ ﭼﻪﻫﺎ ﺧﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ!
(آب، باد، بیقرار، خفته، درخشنده، دریا، ذات، زن، شیشه، صحرا، طبع، نصیب، هوش، پناه)
ما امروزِ خود را به دیروزِ هیچکس نمیسنجیم | که در امروزِ ما | مرگ به بهانه، انگشت در هر زخم فرو میبَرد | و دشمن به سلام | ناگفتههای پاسخ را ریشخند میکند. ما از این راه نمیرویم | راهِ ما آن دور باشد که باد با لباسی آبی میرقصد | و عروسِ شابلوطها به شادیاش بوسهای میدهد.
(امروز، انگشت، باد، بوسه، دشمن، دیروز، راه، رقص، زخم، سلام، شادی، عروس، مرگ، ناگفته)