بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
باران
نذارین زنهاتون نگاه کنن به چشمهایی، به لبهایی. حسود باشین به آهی که زنهاتون شاید بکشن... زنها مثه بارونن. خیس میکنن هرجا رو که بهش میبارن.
من | باران را توی آسمان بغلی | جا گذاشتهام
باران به تکرار عادت دارد | من به تو.
من مأمور شمردنِ چکههای بارانم | بر رانم | نشسته زخمی عمیق و فرو میرود در جانم
هرگز نخواستم ادای باران را درآورم | و بیخودی گونههای کسی را خیس کنم
زندگی قحطی کوتاهی است | که با هیچ بارانی سیراب نمیشود
رفتن را از رود آموختم | آمدن را از باران | تا همیشه به تو بازگردم
درد، سواد خواندن قلب را نداشت | و ما میدانستیم | حرفی اگر بزنیم | باران میآید
از آسمان که فرو افتاد، لای شاخ و برگ درختها گیر کرد. با باد تکان میخورد و با هر باران تکهای از بدنش را از دست میداد. تا بهار و هرس درختها مدتی وقت داشت که زندگی کند.
(آسمان، باد، باران، بدن، برگ، بهار، تکان، تکه، درخت، زندگی، شاخ، هرس، وقت، گیر)
پشتِ پردهی صوتِ تو | من متنِ اندوهام در هفت پرده انگار | که بر منارهی اندامت | شرقِ هندوکُشِ | خالی بودم در موسمِ باران
(اندام، اندوه، باران، خالی، شرق، صوت، متن، مناره، موسم، پرده)
اسم خیابانها و شمارهی بزرگراهها را نمیخواهم که بدانم. بدانم چه میشود که حالا که نمیدانم نمیشود! گم نمیشوم؟ به مقصد نمیرسم؟ حالا که مثل همهی غروبهای دیگری که نه سرد است و نه برف است و نه باد و باران، روی صندلیِ جنبانِ پایهلقی، جایی، نشستهام و بساطم هم کنار دستم فراهم است.