بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
بد
نه، نمیشه گفت خوبم. ولی بدتر هم نیستم. در واقع بهتر از قبلم. کور شدنم تلنگر خیلی خوبی بود. اگه می تونستم کر و لال هم بشم یه راست تا صد سالگی میرفتم.
خیلی بده که فقط تو غربت همو دوست داریم ولی اشکال نداره همینم خوبه.
من ناشر بدى هستم چون از کتاب متنفرم. راستش از نثر متنفرم. يا راست راستش، از نثر معاصر، رمانهاى امروزى، رمان اول، و بعدش رمان بعدى، اين همه امید و احساسات كه بايد ارزيابى كنم...
چقدر بدم میآيد از تهِ هر چيز، از انتها؛ از آخر؛ از ایستادن در لبهی فساد؛ مثل ميوهای در انتهای تابستان.
در تهران در بدترین شرایط هم مورد توجه بودی. کافی بود دختری باشی با کمی، تنها کمی، تفاوت. آن هم در ظاهر. به همین سادگی.
تهران شهر بدیست برای عاشق شدن. حتی اگر هر چهارشنبه عشقت را ببینی و بدانی از کدام ایستگاه اتوبوس به کدام ایستگاه مترو میرسد.
دردی بدتر از نتوانستن گریه کردن از درد وجود ندارد.
تو روی نیمکتی نشستهای این سر دنیا که تمام آنچه میخواهی کسیست که آن سر دنیا روی نیمکتی نشسته است که تمام آنچه میخواهد تویی، نیمکتهای دنیا را بد چیدهاند...
گارسیا میگفت:«تو اگه نزنی یه نفر دیگه میزنه، پس تو باعث میشی کس دیگهای بد نشه و این یعنی رستگاری.»
لازم نیست اتفاق عجیبی بیافتد که بفهمی روی سکهی شانس نیستی. کافیست حس بدبیاری را درونی کنی، بعد خودش میآید، حتا از لابهلای مکالمهی دو آدم ناشناس. بیشتر آدمها از این میترسند به جایی برسند که بعداً از خودشان بدشان بیاید. آقای حسینی بیشتر از این میترسد که هرگز نتواند به خودش تبریک بگوید.
(آدم، اتفاق، بد، بدبیاری، تبریک، ترسیدن، خود، درونی، سکه، شانس، عجیب، لازم، مکالمه، ناشناس، هرگز، کافی)