بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
برف
اولین برف ببارد | آرام از سر انگشتان تو | بر جنوب کوچک من.
برف بیصدا | (مکث طولانی)| بر زمین | پایکوبی میکند
اسم خیابانها و شمارهی بزرگراهها را نمیخواهم که بدانم. بدانم چه میشود که حالا که نمیدانم نمیشود! گم نمیشوم؟ به مقصد نمیرسم؟ حالا که مثل همهی غروبهای دیگری که نه سرد است و نه برف است و نه باد و باران، روی صندلیِ جنبانِ پایهلقی، جایی، نشستهام و بساطم هم کنار دستم فراهم است.