بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
تعجب
در خشنترین لحظات، ناگهانیترین لحظات زندگی، همیشه به نظر متعجب میآمد، متعجب، آری، واژهی دیگری پیدا نمیکنم، متعجب، در نهایت تعجب، و تعجب برای او همیشه ابراز بیانصافی بود، ابراز کشف بیانصافی.
ژان لوک لاگارس | در خانهام ایستاده بودم و منتظر بودم باران بیاید
(بیانصافی، تعجب، لحظات، متعجب، کشف)
(بیانصافی، تعجب، لحظات، متعجب، کشف)
وقتی کودک بودم، همچنان، وقتی کودک بودم، برای اندوههای ناچیزم درد بسیار میکشیدم، [...] دلم میخواست بمیرم، مرگ را از ته دل آرزو میکردم، همین است ؟ و در کمال تعجب، هیچ به دست نمیآوردم، هیچ پاسخی، درد میکشیدم و دیگر هیچ.
ژان لوک لاگارس | در خانهام ایستاده بودم و منتظر بودم باران بیاید
(اندوه، تعجب، درد، دست، مرگ، هیچ، کودک)
(اندوه، تعجب، درد، دست، مرگ، هیچ، کودک)