بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
تمام
تمامِ وجودم روز است | شب تکّههایم را جمع میکُنم | و در آب میشکنم
بالاتر از تمام سیاهیها رنگیست | که فقط توی چشمهای تو خوابیده
تمامِ قندهای توی دلم را | آب کردم | برای تو | برای تو که چایت را | همیشه تلخ میخوری! خاک بر سرت!
دود سیگار را با بازدمی از بینی بیرون دادم و او را از پشت لفاف این مه نگاه کردم. بیحالت و مصمم نشسته بود، نمای تمام عیار درخت خشکی که نوازش هیچ بادی را حس نمیکند.
(بادی، بیحالت، تمام، حس، خشک، درخت، دود، سیگار، لفاف، مه، نوازش، نگاه، هیچ، پشت)
من | تمام خطوط دنیا را | در چشمانم پنهان کردهام | تا از نگاه متعجب کفبینها | دلم خنک شود.
هیچ چيز به اين اندازه تمومشده نيست... از تموم چيزهاى تمومشده.
دنیا کتاب کوچکی است | از اول میخوانم | و تمام نمیشود.
«مرده بودن» سخت است. هیچوقت نتوانستهام تصور درستی از آن حالت داشته باشم. تمام آنهایی که در «مرده نبودن» هستند وضع مرا دارند.
من هر شب از شکافِ نامرئیِ شیشهها، «زمان» را میبینم که داخل میآید و در من و تمامِ اشیاء مینگرد.
زمانِ من از من آغاز میشود، در من ادامه مییابد و بالاخره مرا تمام میکند.
من دنبال جهانی شدن نیستم، همین جوریاش هم نوشتن این نمایشنامهی لعنتی تمام وقتم رو گرفته!...
تمام وجودش مال من میشد اگر کلاغی که بالای درخت لانه داشت اینقدر بالهایم را نمیکشید.
روزگار همیشه بر یک قرار نمیماند. روز و شب دارد. روشنی دارد، تاریکی دارد. کم دارد، بیش دارد. دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده تمام میشود بهار میآید...
(باقی، بهار، تاریک، تمام، روز، روزگار، روشن، زمستان، شب، قرار، همیشه، کم)
حالا تو بگو چه کنیم آقای مَسیحبنِ لَمیَلِد وَلَم یولَد؟ | چه کنیم ناشعر هم بیناشر باید روزی تمام شود | چه باخدا | چه ناخدا
- 1
- 2