بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
خروج
راه خروج من | فقط تونلی سنگی بود که از بازوی تو میگذشت و تن مرا | با گردنههای یاسوج اشتباه میگرفت
وگرنه این جهان | ورودی ندارد | که تو از سقف آویزان شدهای | و هی فریاد میزنی خروج!