بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
خنده
با هر مردی، همیشه کم و بیش یک جور پیش میرود، همان مسخرهبازیها، جزئیاتی که بهتر است نگاه نکنیم، جورابهایشان، آدم ناامید میشود، همیشه بیاختیار خندهام میگیرد.
ژان لوک لاگارس | در خانهام ایستاده بودم و منتظر بودم باران بیاید
(آدم، بهتر، جوراب، خنده، مرد، ناامید، ناامیدی، نگاه)
(آدم، بهتر، جوراب، خنده، مرد، ناامید، ناامیدی، نگاه)
میبینم، زاده میشوند بر بسترم کودکانی فربه و خندانلب، از مادرانی سر بُریده و پارهتن. و میبینم همخوابهام بر بسترم با مُردگانی زره پوشیده و خود بر سر، زیر سایهای از هزاران گُرز و شمشیر و خنجر...
محمد چرمشیر | روایت عاشقانهای از مرگ در ماه اردیبهشت
(بستر، خنجر، خندان، خنده، دیدن، سایه، سر، شمشیر، مادر، مُرده، مُردگان، همخوابه، کودک، گرز)
(بستر، خنجر، خندان، خنده، دیدن، سایه، سر، شمشیر، مادر، مُرده، مُردگان، همخوابه، کودک، گرز)
هنوز هم وقتی شاعرها از شعر میگویند خندهام میگیرد، آنها شاعری را ویژهی خواص میدانند من اما فکر میکنم همه وقتی برای اولین بار لبی را میبوسند شاعرند.