بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
خیابان
اگه کسى توى خیابون صدات زد سرت رو برنگردون... ممکنه هزار نفر دیگه هم اسمشون شبیه اسم تو باشه.
(اسم، خیابان، خیابون، دیگر، دیگه، سر، شبیه، صدا، ممکن، نفر، هزار، کسی)
پیشنهاد من برای پرسه زدن در خیابانها و پیدا کردن راه حل خوبی برای زندگی، تبدیل به راه حلی خوبی برای فراموشی آن شد.
شعر من زنی بود | که کنار خیابانی جان داد
وقتی رضاشاه نهال این چنارها را از سر تا ته خیابان پهلوی میکاشت، به او ایراد گرفتند که چرا داری اینطور هزینه میکنی؟ او هم گفته بود: شما نمیدانید. اینها میخهای طلایی است که من دارم میکارم.
ما هر دو در یک خیابان میجنگیم | تو آنجا تیر میخوری | من اینجا میمیرم
خوب مردم سی سال است که ندیدهاند دو نفر توی خیابان همدیگر را ببوسند.
میخواستم حرفی بزنم اما نمیتوانستم. افسانه اما پر از شور و هیجان بود. روسریش از سرش افتاده بود و او بیقرار در خیابان قدم میزد. بیقراری در چشمهایش بود. بعدها فهمیدم اوج بروز بیقراری در چشمهاست.
اسم خیابانها و شمارهی بزرگراهها را نمیخواهم که بدانم. بدانم چه میشود که حالا که نمیدانم نمیشود! گم نمیشوم؟ به مقصد نمیرسم؟ حالا که مثل همهی غروبهای دیگری که نه سرد است و نه برف است و نه باد و باران، روی صندلیِ جنبانِ پایهلقی، جایی، نشستهام و بساطم هم کنار دستم فراهم است.
ماریا که رفت، راه افتادم دنبال عقدههایم و کارهای به قول او الکی. تا وقتی که بود اجازه نمیداد، اصلاً نمیشد. روزهای اول به پاساژها و خیابانها میرفتم. خسته که میشدم به کافیشاپ، یا کافینت. اوایل با چهل و هشت سال سن و با این قیافهی جامانده در بیست سال قبل، کمی عجیب بود. بعد به خودم گفتم دنیا خیلی چیزهای عجیبتر به من نشان داده است. بگذار من هم یک چیز عجیب نشانش بدهم، در ضمن همه به همه چیز عادت میکنند مثل من که به ماریا عادت کرده بودم.
(اجازه، الکی، خسته، خیابان، رفت، روز، عادت، عجیب، عقده، قول، قیافه، مثل، من، نشان، همه، همهچیز، پاساژ)