بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
راست
من ناشر بدى هستم چون از کتاب متنفرم. راستش از نثر متنفرم. يا راست راستش، از نثر معاصر، رمانهاى امروزى، رمان اول، و بعدش رمان بعدى، اين همه امید و احساسات كه بايد ارزيابى كنم...
خط راستى كه، قرار بود مرا از يك جاى روشن به جاى روشن ديگرى ببرد، بهخاطر شما خمیده مىشود و هزارتوىِ تاريكى در سرزمينى تاریک كه در آن، من سردرگم شدهام.
برنار ماری کلتس | در خلوت مزارع پنبه
(بردن، تاریکی، تاریک، خط، خمیده، دیگری، راست، روشن، سردرگم، سرزمین، قرار، هزارتو)
(بردن، تاریکی، تاریک، خط، خمیده، دیگری، راست، روشن، سردرگم، سرزمین، قرار، هزارتو)
حقیقتش اینه که حواسم اینجا نیست، راستش اصلا اینجا نیست. میبینم، میشنوم، بو میکشم، و چیزهای دیگه، همون حرکاتِ معمولی رو می کنم، ولی دلم یه جای دیگه ست، دلم اصلا اینجا نیست!