بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
روشن
من آدم ِ خستهکنندهایام | یه شاعر | با چراغایِ روی سَرِش | که حتی نمیتونه روشنشون کُنه.
وقتی که راه روشن نیست هر کاری ممکن است رستگار کند.
خط راستى كه، قرار بود مرا از يك جاى روشن به جاى روشن ديگرى ببرد، بهخاطر شما خمیده مىشود و هزارتوىِ تاريكى در سرزمينى تاریک كه در آن، من سردرگم شدهام.
برنار ماری کلتس | در خلوت مزارع پنبه
(بردن، تاریکی، تاریک، خط، خمیده، دیگری، راست، روشن، سردرگم، سرزمین، قرار، هزارتو)
(بردن، تاریکی، تاریک، خط، خمیده، دیگری، راست، روشن، سردرگم، سرزمین، قرار، هزارتو)
تو برای روشن کردن آمدهیی، برای روشنایی. شاید هم به همین خاطر است که شمع را میکشی و شبپرهها را میپرانی که تنها مشغول تو باشم.
تلویزیون را روشن کردم. سکوت خانه نشکست. سکوت خانه از با هم بودنمان میشکست، نه با تماشای دروغهای قابشده.
روزگار همیشه بر یک قرار نمیماند. روز و شب دارد. روشنی دارد، تاریکی دارد. کم دارد، بیش دارد. دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده تمام میشود بهار میآید...
محمود دولت آبادی | جای خالی سلوچ (گالینگور جیبی)
(باقی، بهار، تاریک، تمام، روز، روزگار، روشن، زمستان، شب، قرار، همیشه، کم)
(باقی، بهار، تاریک، تمام، روز، روزگار، روشن، زمستان، شب، قرار، همیشه، کم)