بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
ساعت
پدرم همیشه ساعت شش صبح بیدار بود. تصور کن که سیوپنج سال هر روز ساعت شش صبح بیدار باشی...
افسوس، زندگی مثل ساعت نیست که بشه عقربههاشو راحت کشید عقب و گفت از این ساعت به بعد، میخوام خوشبخت یا بدبخت باشم.
(افسوس، بدبخت، بعد، خواستن، خوشبخت، راحت، زندگی، ساعت، عقب، عقربه، مثل، گفتن)
يه بارمن هیچوقت هیچ ماجراى عاشقانهاى با مشترىهاش نداره. براى همین پشت بار هستند، براى اينكه بتونيم باهاشون ساعتها حرف بزنيم بدون اينكه اتفاقى بيفته.
(اتفاق، توانستن، حرف، ساعت، عاشقانه، عشق، ماجرا، مشتری، همین، هیچ، هیچوقت، پشت)
در تمام کانالها یک کچل پیدا میشود این ساعت در تلویزیون.
مگر در تمام خوابهای یکبارمصرفِ این ساعتِ محال | چند نفر این دردِ ممکن را مصرف میکنند که تو تکنفره | مکرّرن | دراز وُ نشست رفتی در قلبام
میدانم میدانم دیگر نیستم | درست مثل زمانی که من میز و درخت و ساعت بودم و تو هیچوقت نبودی
برای مدتی مغازهی ساعتفروشی باز کردم، مغازه که نبود. سر و کار داشتن بیش از حد با زمان و تاریخ، افسردهام میکرد. برای خلاصی از افسردهگی شغلی، عطر فروشی بهترین راه حل بود. مغازه نزدم. یک جعبه پر از عطر برداشتم و در کوچهها داد زدم: «عطر، عطر خالص، عطر تازه.»
(افسرده، باز، بهترین، تاریخ، تازه، جعبه، خالص، خلاص، زمان، ساعت، شغل، عطر، مدتی، مغازه، کوچه)