بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
سال
حالا ده سال گذشته ! ما بزرگ شدهیم بدون اینکه حواسمون باشه. ده سال بعد هم مثل برق میگذره و ما باز هم مجبوریم این راهپله رو، این راهپلهای رو که راه به جایی نمیبره بالا و پایین بریم، کنتور برق رو دستکاری کنیم، از شغلمون متنفر باشیم... و روزها رو یکی یکی هدر بدیم...
ما باید قویتر از پدر و مادرهامون باشیم. اونا گذاشتن تا زندگی شکستشون بده. سی سال این پله رو بالا و پایین رفتن و هر روز بدبختتر و کوچه بازاریتر از روز قبل شدهن. اما ما به خودمون اجازه نمیدیم که این محیط سوارمون بشه. نه ! برای اینکه از اینجا میریم...
نه، نمیشه گفت خوبم. ولی بدتر هم نیستم. در واقع بهتر از قبلم. کور شدنم تلنگر خیلی خوبی بود. اگه می تونستم کر و لال هم بشم یه راست تا صد سالگی میرفتم.
میدونی؟ اگه تو بعد از یه سال، دو سال، یا حتی بعد از سه سال میاومدی، یه چیزی. آدم میتونس قبول کنه. تا دو سه سالشو آدم میتونه بفهمه و یه جوری سر و ته قضیه رو هم بیاره. ولی وقتی اینهمه سال اومده و گذشته و رفته، وقتی اینهمه سال فاصله افتاده، دیگه چه دلیلی داره که یه روز چشم باز کنم و ببینم تو جلوم نشستهی؟
(آدم، بعد، جلو، دلیل، رفتن، سال، فاصله، فهمیدن، قبول، قضیه، همه، وقتى، چشم، چیزی، گذشته)
مثل بچهها. روز اولی که میخوان بفرستنشون مدرسه. با اینکه سالها دلشون میخواسته بزرگ بشن و مثل بقیه کفش و کلاه کنن و قاطی بقیه بشن، ولی روز اول، یه دفه وحشتشون میگیره و میچسبن به دامن مادرشون…
(اول، بزرگ، بقیه، بچه، خواستن، دامن، دل، روز، سال، مادر، مثل، مدرسه، وحشت، کفش، کلاه)
حالا | بیست سال دیگر هم که بگذرد | چشمانِ تو | در چای هر شَبَم جا مانده.
سالها که از مرگ کسی بگذرد دیگر هیچکس گریه نمیکند و طوری از گذشته صحبت میکنند انگار در سفر است، انگار که در شهر ناشناسی است که امکان ارتباط با آنجا نیست. در واقع اندوه دُمش را میگذارد روی کولش و میرود.
دختر جوانی که شانه به شانهام میآمد، چطور در گرداب سالهایی که در خود میپیچند، دست و پا میزند
هر کس باید به چیزی افتخار کند. آنچه از آن سالها تا کنون بدان افتخار کردهام این بوده که خاطر هر کس را هر طور که میخواستم، همان طور حالیاش کردهام.
باید از بیان این چیزها شرم داشت که من بعد از پنج سال ازدواج و داشتن دختر کوچک و شیرینی که هر روز کودکی مرا تکرار میکند، هنوز توانایی و شور عاشق شدن دوباره را دارم. عاشق شدن با تمام آن امکانها و جریانهای وابسته به آن.
(ازدواج، امکان، باید، بیان، توانایی، تکرار، جریان، دختر، دوباره، سال، شرم، شور، شیرین، عاشق، هر روز، هنوز، وابسته، چیز، کودکی، کوچک)
خوب مردم سی سال است که ندیدهاند دو نفر توی خیابان همدیگر را ببوسند.
از آن زمان که برای اولین بار در همین باغ به من گفته بود «دوستت دارم» تا همین چند روز پیش که کسی دیگر، همین جملهی کلیشهای را برایم تکرار کرد، انگار هزار سال میگذرد. از آن «دوستت دارم» تا این یکی، چقدر مردم و زنده شدم، زمین خوردم و بلند شدم، بالیدم و خم شدم و فرو رفتم
(اولین، باغ، تکرار، جمله، دوستت دارم، روز، زمان، زمین، زنده، سال، مردم، هزار، همین، کس، کلیشه)
سالهاست که غصه نمیخورم. غصه دارد به هر بهانهای مرا میخورد، میلیسد.
سالها قدرتی در خود دارند که با گذشتنشان معلوم میشد. و من توانم را دارم که سخت در برابر گذر سالها، نامعلوم کاسته میشود.
مادربزرگ هر سال عاشورا نذری میداد و همیشه در حیاط بساطِ قیمه و قرمهسبزی پزی به پا بود. افرادِ متعددی توأم از بیدین و با دین همه با کمکِ یکدیگر تلاش میکردند و همکاری میکردند تا نذرِ مادربزرگ ادا شود.
(تلاش، دین، سال، عاشورا، قورمهسبزی، قیمه، مادربزرگ، متعدد، نذری، همکاری، کمک)
- 1
- 2