بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
سخت
اینجا همه چی زود کهنه و فرسوده میشه، زنها از همه چی زودتر. اینجا همه چی زود سخت و زُمُخت و خشک میشه، مردها از همه چی زودتر...
مىدونين، اولين بارى كه آدم خیانت میکنه خیلی سخته... خیلی... هولناكه. واقعاً... اولين بار حتى اگه... گذرا باشه... وحشتناكه. اصلاً درست نيست كه بگيم اهمیتی نداره.
به کودکی که به سختی ادامه میدهم
«مرده بودن» سخت است. هیچوقت نتوانستهام تصور درستی از آن حالت داشته باشم. تمام آنهایی که در «مرده نبودن» هستند وضع مرا دارند.
سالها قدرتی در خود دارند که با گذشتنشان معلوم میشد. و من توانم را دارم که سخت در برابر گذر سالها، نامعلوم کاسته میشود.
اگر تجربهی دوران کودکی را چند باره در فردا تجربه کنم، به هم خواهم ریخت و باور خواهم کرد که همهی اتفاقات دوران کودکی در بزرگسالی در شکل و فرم دیگر، اما محتوای ثابت، تکرار میشوند. سخت است زندگی مشترکمان با دنیا که چنین تنشی را تجربه میکند.
(اتفاق، باور، بزرگ، تجربه، تنش، تکرار، ثابت، دنیا، دوران، زندگی، سخت، شکل، فردا، فرم، محتوا، مشترک، همه، کودک)
اگر سختگیر نباشی تا آخر عمرت شانسهای کوچیک مییاری. اما من همه چیز رو میخوام. همین الان - باید هم کامل باشه - وگرنه رد میکنم . من نمیخوام قانع باشم. نمیخوام خودم رو به یه چیز مختصر راضی کنم.
چشمهایم را میبندم و سعی میکنم به پاییز فکر کنم. سخت است توی یک کشور استوایی به پاییز فکر کنی. به زمستان میشود فکر کرد. فکر میکنی همه جا سرد باشد. اما پاییز پیچیدهتر است.
شده خوابیده باشی تخت را | در موشمُردگیِ دروغی که گلویاش سخت گرفته در تلفنهای عمومی؟
سخت است | با قاتلِ شببوها | درآمیختن، یکرنگ شدن | رویا را به گُذرگاهِ شرمساری سپُردن...